#تحمل_کن_دلم_پارت_40
به دیوار اتاقم نگاه کردم...
پر سده بود از عکس های و نگاسی چهره ی بابک...
بیستر از ۱۰ا عکسی بود که باهاش انداخته بودم....
بیستر از ۵ تا که بهم امضاء داده بود!!!<
چقدر اتاقم خوشگله.....
حتی پسورد کامپیوتر و ایمیلم هم بابک
مگه من به غیر از بابک از خدا چی میخوام؟؟
ساعت ۶ عصر بود که کم کم آماده شدم.
با بابا میرفتیم باغ که نزدیکیه لواسون بود...
یه دوش نیم ساعته گرفتم و موهامو با سشوار لخت لخت کردم.
لباسمو زیر مانتوم پوشیدم...
یه آرایش مختصری هم که فقط شامل رژ صورتی رنگ و خط چشم بود کردم و رفتم پیش بابا.
همیشه این عقیده رو داشتم که دختر باید بدون آرایش هم زیبا باشه! نه اینکه با یمن آرایش از لولو تبدیل به هرو بشه
البته دخترای بابکی همشون خوشگلن
بابا هم آماده شده بود...
دستم و تو دستش گذاشتم و دوتایی باهم از خونه خارج شدیم.
صدای موزیک خیلی بالا بود...
وارد باغ شدیم... آوین تنها یه جا نشسته بود.. تا چشمش به ما افتاد از جاش بلند سد و اومد پیشم. بابا هم رفت پیش دایی و شوهر خاله.
_ وااااایی چقدر خوسگل شدی آوین...
آوین یه دور چرخید و گفت:
_ من خوسگل بووووودم دختر خاله! تو هم خوشگل شدی.
_ فدات بشم.
_ بیا بریم لباسات و عوض کن.
_ باشه! آهان راستی؟
_ جانم؟
_ عرشیا نیومده؟
_ چرا اومده! چطور مگه؟
romangram.com | @romangram_com