#تحمل_کن_دلم_پارت_38


از جام بلند شدم و روبه خاله گفتم:

_ مرسی مریم جون خیلی خوشمزه بود. حرص این دختره ور پریدتم نخور زود تر شوورش بده از دستش راحت شو.

داشتیم از در میرفتیم بیرون که یهو عرشیا اومد ...

یه بسته جلوم گرفت گفت:

_ اینم از سوغاتی شما!

_اوووم مرسی!

_ جایی میرین برسونمتون . اخه با یکی از دوستام قرار دارم.

_حتما با امیر رو رایان قرار داری نه؟؟ آخه دوستات همینان...

_ آره..

_ اییییش دیگه با امیرم خوب نیستم. از وقتی رایان اومده دیگه با من سرد شده.

_ حسود کی بودی تو؟؟

_ من حسودی نکردم.

_باشه من تسلیم خوبه؟

_ اوهوم

باهم از ساختمون خارج شدیم و با ماشین آوین رفتین پیش به سوی خرید.

این هزارمین باری بود که داستم لباس و پرو میکردم. آوین کلافه روی صندلی نشسته بود و بهم فحش میداد.

داستش خودمم دیگه خسته شده بودم. باید یه چیزی رو انتخاب میکردم‌ ولی این لباس واقعا بهم میومد... یه لباس تنگ که ساده بود و بلندیشم تا روی زانوم بود به رنگ گلبه ای!

خیلی بهم میومد! آوین در پرو زد و گفت:

_ آرنیکا پوشیدی!؟

_ آده ببین خوبه؟

به دنبال این حرفم در رو باز کردم. آوین نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ بی نظیر شدی آرنیکا! به نظرم همین و بخر!

لباسو دادم به فروشنده که یه پسر جون بود و گفتم:

_ همین و برمیدارم.

کارتم هم گذاستم رو میز و گفتم:

_ هرچقدر شد از کارت بکشید!

خدا رو شکر پسره خواهر و مادر داری بود اصلا بد چشم نبود.


romangram.com | @romangram_com