#تحمل_کن_دلم_پارت_36
آوین یه نگاهی به کمد انداخت و بهت زده گفت:
_ همه لباسات پاره شدن.
_ اینو خودم دارم میبینم.
_ حالا من باید چیکار کنم؟
_ یه دست لباس و مانتو شلوار بهم بده من بپوشم. چیزی ندارم که حتی مانتو هامم پاره کرده.
_ خوب شد صبح اون لباساتو گذاشته بودی تو ماشین.
_ اون یه رذلی هست که. از کجا معلوم اونارو هم پاره نکرده؟
صدای بابا بود که از طبقه پایین میگفت:
_ بچه ها زود آماده شین بیاین داریم حرکت میکنیم.
_وااااایی آوین زود باشه...
دوتایی باهم آماده شدیم و رفتیم حیاط!
رایان موزیانه نگام میکرد...
یه پشت چشم براش نازک کردم و تو ماشین بابا نشستم.
آوین هم تو ماشین ما نشست با عرشیا هم که هنوز حرف نمیزدم. مثلا. امیر هم که این چند روز خیلی مشکوک شده همیشه سرش تو گوشیشه...
مطمئنم با یکی دوست شده عوضی!!
قبلا خیلی با امیر صمیمی بودجوری که حتی از یه نفر خوشش میومد اولین نفری که خبر دار میشد من بودم. ولی الان از وقتی که رایان اومده دیگه من هیچی نیستم.
رایان از همون اول برام نحص بود!
داشتم به خاطرات تو سفر شمال فکر میکردم. به بچه بازی های خودم و رایان! چقدر کارهامون خنده دار بود!!
ولی حقش بود.
چقدر جلوش ضایع شده بودم. الآن یک هفته ای میشه که از شمال برگشتیم. زندگی خیلی عادی میگذره! هیچ اتفاق خاصی توی این چند وقته نیوفتاد!
دیگه آموزشگاه نمیرم. البته یه چند روزی میخواستم استراحت کنم. واسه همون ولی ادامه میدم.
صبح ها با آوین میرفتم کلاس رقص! هنوزم با عرشیا قهرم. البته بعد از اینکه از شمال برگشتیم فقط یه روز خونه موند انقد با رایان صمیمی شده که نگو. بعد از شمال باهم رفتن کیش! واااایی جای من خالی اگه بودم و کارای رایان تلافی میکردم چی میشد؟؟؟
ساعت ۵ عصر بود و قرار بود با آوین بریم لباس بخریم. چون پس فردا عروسیه دختر عمه آوین و ما هم دعوتیم. ولی هیچی نخریدیم!
برای آخرین بار به خودم تو آیینه نگاه کردم! همه چی اُکی بود.
گوشی و کلید خونه رو انداختم تو کیفمو و سمت آسانسور حرکت کردم.
روبه روی واحد خاله اینا بودم. در زدم ...
عرشیا در رو باز کرد...
romangram.com | @romangram_com