#تحمل_کن_دلم_پارت_34


_ مگه میشه بد باشه؟

_ شکم پرست بی خاصیت

یکم دیگه اطراف جنگل قدم زدیم و ساعت۵ عصر بود برگشتیم ویلا. شب هم قرار بود برای آخرین بار بریم کنار دریا. خریدامونم که کرده بودیم.

داشتیم کمک میکردیم تا وسایل ها جمع کنیم. دیگه تقربیا همه چیزا رو جمع کرده بودیم. فقط یه پتو مسافرتی مونده بود‌ خم شدم پتو رو بردارم تا بلند شدم صورت رایان و روبه روی صورتم دیدم.

من و چسبوند به درخت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد. از لای دندونای قفل شدش و عصبی گفت:

_ ببین دختر کوچولو از همون اول هم بهت گفته بودم پا رو دمم نزار. این مسخره بازی ها چی بود امروز صبح در آوردی؟

هلش دادم عقب و گفتم:

_ دیوونه شدی؟ این جرت و پرت ها چیه داری میگی. من که دیگه کاری به کارت ندارم.

_ یعنی میخوای بگی تو نبودی امروز زنگ زده بودی و میگفتی دلنازی و ازم بار داری؟

با یاد آوری اتفاقات امروز خندم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم.

_ نه من نبودم.

محوم مچ دست راستمو کشید و منم سمت درخت پرتاب شدم کمرم با شدت به درخت برخورد کرد.

_تو دنیا از یه چیز خیلی متنفرم. اونم دروغه سعی کن هیچ وقت بهم دروغ نگی! من فقط یک ماه اونم فقط واسه تو استاد موسیقی بودم و کسی از این ماجرا خبری نداره. شغل اصلی من روانشانسی هستش.

یکم مچ دستم فشار داد و بعد رفت... عوضی دستمو داغون کردی محکم داد زدم:

_ باید بری اول خودتو معالجه کنی! تو یه مریضی احمق.

نگاه وحشتناکی بهم انداخت و منم تصمیم گرفتم حرفی نزنم پتو رو برداشتم و رفتم پیشه بقیه.... جلوی این روانی کمتر پیدا بشم بهتره....

پسره ی احمق! دستمو داغون کرد. قرمز شده بود مچ دستم.

من یه چیزی میدونستم که با اومدن این با ما مخالفت میکردم دیگه. یعنی واقعا کی به این مدرک روانشناسی داده؟

خودمونیما با این رشته تحصیلیش فرق میکنه ولی خیلی استاد خوبیه. وایی صدااااش آرامش محضه!!

البته به پای صدای بابک که نمیرسه. ولی خب خوبه صداش.

پتو رو بردم دادم به زن دایی... خودمم نشیتم تو ماشین خودمون اصلا حوصله ی رایان و نداشتم. فکر میکردم الان اصرار میکنه بیا ماشین من بشین فلان و ... ولی اصلا به روی مبارکشم نیاورد. تو ماشین سکوت حاکم فرما بود و میتونستم یه نقشه درست و حسابی تو ذهنم ترسیم کنم.

بالاخره بعد از کلی فکر کردن بالاخره تو این مخ پوکم یه نقشه چرت و پرت کشیدم. حالا از هیچی که بهتر بود.

رسیدیم خونه. ساعت ۸ شب بود. اکثر وقت ها شبا بیرون نمیرفتیم. امشب قرار بود تو ویلا یه مهمونی دورهمی بگیریم. دست پخت خاله حرف نداشت و قرار بود آشپزی کنه. یاد دفعه پیش افتادم

منم رفتم تو اتاق! خدارو شکر آوین داشت با مامانش کمک و من تو اتاق تنها بودم. وسایلی که از اتاق پسرا و آشپزخونه کش رفته بودم و روی تخت گذاشتم و در و قفل کردم. وسایل شامل:

_ مایع ظرف شویی_ تخم مرغ_فلفل قرمز_ شامپویی که از کیف رایان کش رفته بودم

نشستم رو تخت و دوتا تخم مرغ و توی ظرف شکوندم. و مایع ظرف شویی رو توش ریختم و بعد هم فلفل قرمز و تا آخرین ذره بهش اضافه کردم و در آخر هم نوبت شامپو مخصوص رایان بود........<پ

خب اینم از محلول جدید آرنیکا ساز


romangram.com | @romangram_com