#تحمل_کن_دلم_پارت_33
یه لحظه رایان ساکت شد... داشتم تو ذهنم قیافشو تصور میکردم و ریز ریز میخندیدم که رایان گفت:
_ ببنید خانوم محترم. من اصلا شما رو نمیشناسم و مطمئنم سوءتفاهی پیش اومده. حتما شما اشتباه گرفتین. باور کنید من اصلا شما رو نمیشناسم. امیدوار پدر گم شده بچه تون هم زود تر پیدا بشن.
آوین ریز خندید و بعد خودشو جمع و جور کرد و خیلی مظلوم تر هم گفت:
_ مگه تو رایان دادمهر نیستی... من دلنازم دیگه رایانم. عشقتم.
رایان یکمی سکوت کرد و در جواب آوین گفت:
_ خانوم محترم خیلی خودمو کنترل کردم تا بهتون حرفی نزنم. لطفا حد خورتونو بدونید. از کجا باید باور کنم که شما دلناز هستی؟
_ رایان خواهش میکنم با این اَدا بازی ها تفره نرو. موقعی که اون بلاها رو سرم میاوردی فکر اینجاشو میکردی... من هر اطلاعاتی که ازت داشتمو بهت دادم رایان دادمهر استاد موسیقی...اگه به پنهون بازیت ادامه بدی ادمای بابامو میفرستم دنبالت.
بدون اینکه منتظر جوابی از رایان باشه گوشی و قطع کرد.
دوتایی باهم زدیم زیر خنده حالا نخند کی بخند؟؟
احساس سبکی میکردم واقعا نیازش بود...
با آرامش خاطر به موج دریا زُل زدم...
زیر لب زمزمه کردم:
_ با عاشقانه های تو این دریا رام میشود
بخوان تا دریا به خواب رود
نزدیکی های ظهر بود که بر گشتیم ویلا. قرار بود واسه نهار بریم جنگلی که نزدیکی ویلا قرار داشت. آماده شدیم و حرکت کردیم. زیر اندازو یه جای خوب انداختیم و وسایل ها رو چیدیم روش.
من و اوین که با پسرا قهر بودیم براب همون ازشون جدا شدیم و رفتیم برای خودمون دور دور و کلی هم عکس گرفتیم.
پسرا هم با بابا و دایی و شوهر خاله بساط کباب و آماده کردن.
موقع نهار خاله برای ما برنج ریخت... آوین دم گوشیم گفت:
_ آرنیکا؛ وقتی ما داشتیم عکس میگرفتیم، رایان کیسه نمک و تو غذای ما خالی کرد. حالا ما چجوری این زهره ماری رو کوفت کنیم؟
_ یه جوری باید کوفت کنیم. اصلا به روی خودت نیار و خیلی ریلکس غذاتو بخور.
_ای بمیری آرنیکا که با این مسخره بازی هات نمیذاری یه لقمه نون درسته و حسابی از این گلو خشکه ما بره پایین
_ وااایی آوین کمتر زر مفت بزن. بخور دیگه.
هر دوتامون با ناز شروع کردیم به خوردن.
اولین قاشقی رو که خوردیم واقعا حالم داشت به هم میخورد اما مجبور بودم.
تا ۵ تا قاشق خوردم دیگه طاقت نیاوردم. یه لیوان پر اب برای خودم و یه لیوان دیگه برای آوین ریختم. هر یه قاشقش که غذا میخوردیم یه لیوان اب هم روش میخوردیم.
بعد از کلی درد سر و حالت تهوع بالاخره غذامون تموم شد.
_ به خاطر تو ببین به چه روزی افتادم. رسیدیم تهران باید منو ببری رستوران.
_ تو چقدر حرف میزنی آوین؟ باشه خسیس خانوم میبرمت رستوران خوبه؟
romangram.com | @romangram_com