#تحمل_کن_دلم_پارت_2
حتما آوین بود.
در و باز کردم. بعله خوده خرش بود.
_ سلام عشقم.......
_ بر خر مگس معرکه لعنت..
_ خاک تو سرت با این مهمون نوازیت.
_ کدوم مهمونه خری ساعت ۹ صبح میره مهمونی؟
_ منه خر.
_ خوبه میدونی خری!
تازه متوجه سوتی که داده بود شد. خندید و گفت:
_ خب حالا چیکار میکردی؟
_ با اجازه شما داشتم صبحوونه کوفت میکردم.
_ پس بریم منم باهات کوفت کنم. فقط سریع باید بخوری که بریم.
_ کجا بریم؟
_ وااا مگه یادت رفته؟ دیروز باهم رفتیمم کلاس رقص ثبت نام کردیم.
_ واااایی اصلا یادم نبود آوین
_ خب اشکال نداره من که یادت آوردم.
باهم شروع کردیم به خوردن.
_ خب دیگه آوین من می رم آماده شم تو هم میز و جمع کن
_ روتو برم آری!
_ اولا وظیفته دوما آری نه و آرنیکا
با دو رفتم سمت اتاقم. میخواستم دره کمدمو باز کنم باید آیت الکرسی میخوندم ولی وقت نداشتم برای همون یه بسم الله گفتم تا دره کمد و باز کردم همه لباسام پخش زمین شدن.
وااااایی خدا جوون چرا اینجوری شد؟ قول میدم دفعه دیگه تمیزش کنم. خب الان کدومو بپوشم؟ یه مانتو سرمه ای با شال و شلوار یخی انتخاب کردم. مانتوم انگار از گلو گاو در اومده بود. تند تند اتو رو زدم به برق و مانتو مو اتو کردم .بعد از اینکه پوشیدن لباسام تموم شد یه رژ زدم و کیفم و برداشتم. خدا رو شکر لباسامو از قبل تو کیفم گذاشته بودم.وقتی رفتم بیرون آوین ظرف ها رو هم شسته بود. باهم از خونه خارج شدیم. ما تو یه ساختمون ۳ طبقه و ۳ واحد زندگی میکردیم. که طبقه اول دایی محمد و زندایی نیلوفر و اون عرشیا ی گور به گور ی زندگی میکردن طبقه دوم ما بودیم و طبقه سوم خاله مریم و شوهر خاله الیاس و این آوین خاک بر سری زندگی میکردن. یعنی کلا خانواده مادرم خانواده پدرمو تو زلزله بم از دست دادم. یعنی خیلی وقت پیش ها من ندیدمشون اصلا. سوار ماشین آوین شدیم و سمت کلاس حرکت کردیم.
وااااااایی که چقدر خسته شده بودم. مثل اینکه بابا خونه نیومده بود. اصلا از وقتی که مامان از پیشمون رفته بود، دیگه از رفت و آمد بابا سر در نمیاوردم. خودم اصلا این جو و دوست نداشتم ولی خب چه میشه کرد؟ من مامانمو تو سن حساسی از دست داده، بودم زمانی که خیلی بهش نیاز داشتم منو ترک کرد. ولی خب میدونم الان از پیش خدا هوا مو داره.
باید یه دوش درست و حسابی بگیرم.
بعد از یه دوش حسابی افتادم به جون اتاقم همه لباسام ریخته بود کفه اتاق. بالاخره بعد از ۲ ساعت اتاقم تمیز شد. برق میزد لامصب...
ساعت ۲ بعدازظهر بود و من هنوز نهار و آماده نکرده بودم. بابا که هر چیزی میخورد. از اتاق خارج شدم بابا روی مبل نشسته بود.
_ سلام بابایی.
romangram.com | @romangram_com