#تعقیب_سایه‌ها_پارت_95

ـ برم؟ کجا برم؟

ـ هر جا. چه می‌دونم. نباید پلیس بفهمه تو این کار رو کردی.

ـ این اتفاق تو خونهٔ من افتاده. پای منم در میونه.

ـ نه تو نباید بیای،خودم می‌برمش. نهایتش اگه پلیس گیر داد میگم من باهاش درگیر شدم. تو باید به هدفی که داری فکر کنی. به دستگیری اون گروه خلافکار. تو هنوز اول راهی. اگه به خاطر این قضیه پات گیر بیفته، ممکنه دیگه تا آخر عمر به هدفت نرسی.

این بار سوزان دستش را روی قلبم گذاشت. می‌خواست با گرمای وجودش ریتمی منظم به آن ببخشد.

ـ برو کل. من می‌رسونمش بیمارستان. مطمئن باش حالش خوب میشه. تو فقط برو. برو تا پلیس نیمده.

لحظه‌ای به رالف نگاه کردم. آن‌قدر کوتاه که تنها بتوانم بالا و پایین رفتن شکمش را ببینم. نفس می‌کشید و همین برایم کافی بود. حق با سوزان بود؛ بودن من فایده‌ای نداشت. برعکس برایم دردسر می‌شد. آن‌وقت مرا درون آن اتاقک شیشه‌ای می‌گذاشتند و ساعت‌ها از من بازجویی می‌کردند. این‌که چرا با یکدیگر درگیر شدیم، رالف برای چه به خانهٔ من آمده بود، چه می‌گفت. آن‌ها مثل یک زندانی با من برخورد می‌کردند. خصوصا حالا که چند ساعتی از خشک شدن امضای برگهٔ استعفایم نگذشته بود. حتی امکان داشت در این باره هم سوال کنند و من مجبور به گفتن دروغ شوم.

دوباره به سوزان خیره شدم و حرف‌هایی را که لحظاتی پیش به من زده بود با خود مرور کردم" کل حالش خوب میشه. من فقط باید به هدفی که دارم فکر کنم. اگه بتونم اون گروه رو دستگیر کنم دیگه همه چیز تمومه. فرارم، کار‌های مخفیانه‌ای که می‌کنم... همه فراموش میشه.

آرام دست سوزان را‌‌ رها کردم و در حالی‌که گاهی نگاهم به سمت او و گاهی رالف متمرکز می‌شد، با آن‌ها وداع کردم.

شب را چند ساعتی در خیابان و میان چشمانی که گمان می‌کردم هر لحظه یکی از آنان دستم را محکم بچسبد و مرا تحویل قانون دهد پرسه زدم. ساعت از نیمه شب گذشته بود که به خانهٔ سوزان رفتم. می‌خواستم حال رالف را جویا شوم و شب را آن‌جا سپری کنم؛ اما پلیس آن‌جا را زیر نظر گرفته بود. دو افسر گشتی مقابل در ایستاده بودند و چند نفری هم مدام در اطراف خانه رژه می‌رفتند. نمی‌دانم آن‌ها چگونه از رابطهٔ من و سوزان مطلع شده بودند. از سویی نگران او بودم که مبادا برایش دردسر درست شده باشد و از سویی دیگر خودم در وضعیت نگران کننده‌ای بودم و نمی‌دانستم چه‌کار کنم. نهایتا مجبور شدم در کوچه‌ای تنگ و تاریک که بوی فاضلابش انسان را به مرز دیوانگی می‌کشاند، پنهان شوم تا صبح سر برسد. آسفالت زبر و خشن تختم شده بود و دستم بالش زیر سر. لحظه‌ای پلک روی هم نذاشتم و مدام صحنهٔ درگیری با رالف، حرفایی که بینمان رد و بدل شده بود و مهم‌تر از آن جسم بی‌جانش که در خون سرد و لخته شده آغشته بود، مقابل چشمم ظاهر می‌شد. حتی از تمام کابوس‌هایی که در این یکی دو سال دیده بودم هم دردناک‌تر بود.


romangram.com | @romangram_com