#تعقیب_سایه‌ها_پارت_96

وقتی صبح زود کنار عکس و تیتر درشتی که از من در روزنامه‌ها زده بودند، ماجرای مرگ رالف را خواندم، تازه فهمیدم چه‌قدر آدم احمقی هستم. سوزانی که آن شب با من حرف می‌زد و با آن صورت زیبایش دستم را در دستش گرفته بود تا برای انجام یک کار شیطانی مرا فریب دهد، سوزان واقعی نبود. او توهم من بود. توهمی که به خاطر ترس از دست‌دادن داشته‌ها، غرور و خودخواهی و گناهانی که قلبم را سیاه کرده بودند ایجاد شده بود. کسی که بار‌ها دروغ بگوید و با نقش بازی‌کردن‌هایش دیگران را فریب دهد، عاقبت خودش را هم فریب خواهد داد. من نیز خودم را فریب دادم تا به خیال خودم به هدف‌هایی که داشتم برسم. حیف که این وسط رالف قربانی شد! و صد حیف که مسیری که در آن بودم راه برگشتی نداشت! من به آخر خط رسیده بود؛ ته گـ ـناه و پلیدی. باتلاقی که مرا مدام به سوی خود می‌کشاند و تنها یک راه نجات وجود داشت. پیدا کردن آن آدم‌های خلافکاری که برای دستگیریشان خود را به این روز انداخته بودم. شاید همهٔ این اتفاقات یک جور آزمون بود. زندگی می‌خواست مرا امتحان کند تا ببیند چه اندازه به هدفی که به درستی‌اش ایمان دارم پایبند هستم. شاید در پایان می‌توانستم سر بلند بیرون بیایم.

من دوباره خود را با همین فکر و خیالات فریب دادم و بدین شکل، زندگی مخفیانهٔ من که سراسر ترس و بدبختی بود آغاز شد. روزهای اول به کلیسای خیابان ویسنت پناه بردم؛ اما آن‌جا هم نتوانستم دوام بیاورم. هر کسی که دعایی می‌خواند نفرینی هم در حق من می‌کرد تا جزای حماقت‌ها و اشتباهاتم باشد. تک تک وسایل آن‌جا، حتی لوستر‌های مجللی که از سقف آویزان بودند نیز، نگاه تاسف باری به من داشتند. وقتی مرا می‌دیدند، زیر چشمی مراقب حرکاتم بودند. با یکدیگر پچ پچ می‌کردند و زمانی که می‌فهمیدند گناهم چیست، مرا به سخره می‌گرفتند. هر چند که چهره‌ام را پوشانده بودم.

من گمان می‌کردم با فرار از اشتباهاتم می‌توانم فرصتی برای جبران پیدا کنم؛ اما این اشتباه دیگری بود که گریبان منِ نادان را گرفت. نمی‌شد همزمان با ترسی که از درون تو را نابود می‌کند و فکر و خیال‌هایی که مدام درون سرت وول می‌خورند تا ذهنت منحرف شود مقابله کنی، خود را از نگاه‌های طعنه‌آمیز مردم و قانونی که برای به دام انداختنت کمین کرده مخفی سازی. و باز به هدفی که داشتی و بار‌ها با خود تکرار می‌کردی فکر کنی. من نیز چنین وضیعتی داشتم. روز‌ها و شب‌ها درون هر کوچه و خیابانی سرگردان بودم. تمام کافه‌ها زیر پا گذاشته بودم. نه پولی در جیب داشتم و نه جای خوابی. مردم شهر برایم غریبه شده بودند. نمی‌توانستم به کسی اعتماد کنم و کسی هم حاضر به کمک به یک قاتل فراری نبود. می‌ترسیدم خود را تسلیم کنم و هم‌چنان امیدوار به تحقق رویایی بودم که هر لحظه می‌گذشت، بیشتر به واهی بودنش ایمان می‌آوردم. یک هفته از آن اتفاق سپری شد. ثانیه‌هایی که به کندی گذشتند و ترس و نگرانی خواب و خوراک را از من گرفته بود. حتی آسمان هم بی‌رحم شده بود و لحظه‌ای نبود که با رعد و برق‌ها و بارش‌های شدیدش به جان من درمانده نیفتد. خواستم به خانهٔ خود بازگردم تا پولی، لباسی بردارم، بلکه این روز‌های عذاب‌آور کمتر مرا آزار دهد؛ ولی دیدم صاحب خانهٔ پیرم با آن عصایش که همه را جادو می‌کند، مستاجر جدیدی آورده است و وسایل مرا همچون زباله‌ای توی خیابان انداخته است. دیگر بد‌تر از این وجود نداشت.

یاد حرف سوزان افتادم. او می‌گفت آدم برای هدفی که دارد باید چیزهایی را قربانی کند تا به هدفش برسد. نمی‌دانم حرف او راست بود یا دروغ؛ اما اشتباه خودم را فهمیدم. اشتباه من این بود که هدفم را قربانی کردم. من می‌خواستم با دستگیری آن باند خلافکار به مردم شهرم خدمت کنم. جان کسانی را که بازیچهٔ دست این افراد می‌شوند نجات دهم؛ اما به قدری تمام فکر و ذکرم این کار شد که به کلی فراموش کردم چرا پلیس شده‌ام. دروغ گفتم، نقش بازی کردم، انسانیت خودم را از بین بردم. حتی دیگر انسان‌هایی را که به خاطر خودخواهی‌های من لطمه می‌دیدند، برایم بی‌اهمیت شده بودند؛ مثل رالف که دیوار‌های تنگ خانه‌ام تابوتش شد، فقط به خاطر پیدا کردن کسانی که همچون سایه حرکت می‌کردند و تعقیبشان غیر ممکن بود. کسانی که سرانجام نفهمیدم وجود دارند یا نه.

من غافل از گذشته‌ای بودم که در تعقیبم بود. گذشته‌ای که روزی سرنوشت مرا عذاب‌آور رقم خواهد زد. حال بعد از گذشت ایامی که دقیقا نمی‌دانم چند روز یا چند ماه شده است، به جواب این سوال رسیدم. «واقعا او که بود که این‌گونه مرا شیفتهٔ خود ساخته بود؟»

تازه اکنون که در شهری تاریک و میان سایه‌هایی نا‌شناس پرسه می‌زنم، همه چیز را خراب کرده‌ام و نه جرات بازگشتن دارم و نه توان جبران‌کردن، فهمیدم که در تمام این مدت نقشی تکراری بازی می‌کردم؛ مانند خیلی‌های دیگر. امیلی‌‌ همان سوزان بود، رالف، الکساندر و من در‌‌ همان نقش تکراری، دیگران را قربانی اشتباهات و حماقت‌هایم کرده بودم.





پایان




romangram.com | @romangram_com