#تعقیب_سایهها_پارت_94
وقتی بوی خون از میان هوای گرم اتاق که با هرم نفسهای سریع من پر شده بود گذشت و به مشامم رسید، تازه به خودم آمدم و به دنبال راه چاره گشتم؛ اما ذهنم از کار افتاده بود و تنها در این حد توان داشت که ترسش را به وجودم بیاندازد تا با لرزش دستانم به نمایش بگذارم. این ترس مرا دستپاچه کرد و سبب شد مثل حیوانی که سرش را بریدهاند، سرگردان شوم و مدام به این طرف و آن طرف برم.
ناگهان صدایی شنیدم. وحشت زده چشمانم را به در دوختم. سوزان بود که داخل شد. چهرهاش مضطرب بود و با دیدن جسم بیجان رالف که گوشهای افتاده بود بدتر هم شد. انگار صدای قدم زدنهای پیاپی و ذهن آشفتهٔ مرا شنیده بود. لحظهای به سمت رالف گام برداشت. صحنهٔ وحشتناکی بود و قدرت تحمل نداشت. نگاهش را دور کرد و به من خیره شد.
ـ تو چیکار کردی کل؟ چیکار کردی؟
دقیقا بر عکس او که کلمات را سریع ادا میکرد، من به لکنت افتاده بودم و هر چه به زبان میآوردم غیرارادی بود.
ـ من... من کاری نکردم. همش یه اتفاق بود. داشتیم با هم صحبت میکردیم. یهو پاش لیز خورد. هولش دادم. نمیدونم چی شد. حالا چیکار کنم؟ نکنه بمیره؟ اگه بمیره بدبخت میشم.
خیلی ترسیده بودم. مغزم کار نمیکرد و نمیدانستم باید چهکار کنم. منی که به هوش و تجربهٔ خودم میبالیم، برای اولین بار قافیه را باختم و مات شدم. سوزان به من نزدیک شد. دستانم را محکم در دستانش گرفت. هرم نفسهایش را احساس میکردم.
ـ آروم باش کل. خونسردیت رو حفظ کن. بذار فکر کنیم ببینیم چیکار باید بکنیم.
به طرف رالف رفت. چشمانش را به سختی میتوانست باز نگه دارد. بوی خونی که روی زمین جاری شده بود و هر لحظه سرد و لخته میشد، حالش را به هم میزد. چند نفس عمیق کشید و در نهایت بالای سرش نشست. نبضش را گرفت و بلند گفت: زنده است کل، زنده است. باید برسونیمش بیمارستان.
ـ جدی میگی؟ وای خدا رو شکر! پس چرا معطلی؟ زود بلندش کن ببریمش. من نمیتونم جلوتر بیام.
ـ. تو باید بری، من خودم میبرمش.
romangram.com | @romangram_com