#تعقیب_سایهها_پارت_93
رالف مکث کوتاهی کرد. لحنش متعجب شد و طوری مرا نگاه میکرد که انگار میخواست ذهنم را بخواند؛ اما نمیدانست خواندن ذهن آشفتهٔ من که هر دم به چیزی متمرکز میشد، لحظهای به گذشته میرفت و همزمان لبخند سوزان را به خاطر میآورد کار آسانی نبود. خودم هم نمیتوانستم بفهمم در ذهنم چه میگذرد.
ـ یعنی چی؟
ـ یعنی من دارم به جنگ آدمایی میرم که کل شهر تو مشتشونه. از مردم عادی گرفته تا پلیس و سیاستمدار؛ طبیعیه که این وسط یه عده قربانی بشن. کاریش هم نمیشه کرد.
ـ نه... تو واقعا عوض شدی. تو دیگه اون کل فلیپس سابق نیستی.
حالا نوبت من بود که طعنه بزنم و چیزی که از مدتها پیش جگرم را میسوزاند فاش کنم.
ـ تو هم عوض شدی. درست از لحظهای که بهت احتیاج داشتم؛ ولی ترسیدی و تنهام گذاشتی. فکر کردی حرفای اون روزت تو بیمارستان یادم رفته؟
دوباره رالف عصبانی شد. لپهایش را مثل بادکنکی باد کرد و همزمان دندانهایش را بهم فشرد. حرصش گرفته بود.
ـ چرا چرت و پرت میگی؟ این دو تا چه ربطی بهم داره؟ اگه از نظر تو واقعبینی و منطقی فکرکردن، یعنی ترسو بودن، آره من ترسوئم. حاضرم ترسو باشم؛ ولی احمق نباشم.
جر و بحث به مرور بالا گرفت. ما رو در روی هم ایستاده بودیم. محکم، چشم در چشم و بیرحمانه یکدیگر را به همه چیز متهم میکردیم. داد و فریادمان شیشهها را میلرزاند. حتی لحظاتی کار به چسبیدن یقه هم کشیده شد. در چشمان هم میتوانستیم خشم و نفرت و ردی از خون را ببینیم. و من این رد را دنبال کردم تا جایی که مدتی بعد آن را در میان گلهای فرش خانهام یافتم و صدای نالههای دیواری که با برخورد جمجمهای محکم ترک برداشته بود. رالف روی زمین افتاده بود و من هر چه چشمانم را باز و بسته میکردم، نه از این کابوس رهایی میافتم و نه او بلند میشد. بر عکس، هر لحظه بیشتر خون یک دست سرخ او روی سرامیکها جاری میگشت.
چند دقیقهای مات این واقعه شدم. حتی پلک هم نزدم. تنها منتظر بودم که رالف برخیزد. سر و صورت غرق خون خود را پاک کند و بگوید یک شوخی بود، خواستم بخندی. ای کاش تمام زندگی و تمام اتفاقات بدش یک شوخی بود و هیچ وقت واقعیت پیدا نمیکرد!
romangram.com | @romangram_com