#تعقیب_سایه‌ها_پارت_91

هانت آهی کشید و به میز لم داد. دستانش را هم برای تکیه‌گاه روی آن گذاشت. از چهره‌اش احساس عجیبی پیدا می‌کردم. ناراحت بود و انگار در ذهن خود دنبال ترفندی می‌گشت که مرا از تصمیمم منصرف سازد. هر چند با‌ شناختی که از من داشت می‌دانست همیشه در کار‌هایم مصمم هستم و وقتی حرفی می‌زنم، به هیچ‌وجه حرفم عوض نمی‌شود.

هانت علی‌رغم میلش برگه جلویم گذاشت و من متن استعفا را نوشتم و امضا کردم. از او خواستم کسی از این موضوع با خبر نشود. خصوصا رالف؛ چون دوست نداشتم مورد هجوم سوالاتش قرار بگیرم. هنگام خروج، آقای هانت دستش را به سویم دراز کرد. از نگاهش می‌خواندم که نمی‌خواهد از من دل بکند. شاید در ذهن خود از من تصویر دیگری ساخته بود و امیدوار بود در کنار یکدیگر در برابر بی‌نظمی‌ها و بی‌قانونی‌ها ایستادگی کنیم؛ اما باید به این خیالات واهی پایان می‌داد؛ زیرا من کل فلیپس سابق نبودم. دیگر نه این شغل را می‌خواستم و نه لباس و نشانی که با آن پز بدهم. من فقط به دنبال تحقق بخشیدن به رویای دستگیری آن آدم‌های پلید بودم. حتی اگر مجبور شوم در این راه، حرفه‌ای را که با عشق انتخاب کرده بودم کنار بگذارم.

سبک‌بال و آزاد که گویی بار سنگین مسئولیت بزرگی را از روی دوشم برداشته باشند؛ در حالی‌که از درون احساس رضایت می‌کردم، اداره را ترک کردم. البته در راهروی طبقه بالا کنار میز فلوید که اکنون مرد سیاهی پشت آن نشسته بود، چشمم به همکارش افتاد. با‌‌ همان تند و تلخ آمیخته با ادکلن و حتی سرفه‌های پیاپی که نمی‌دانستم او به من آلرژی دارد یا واقعا مریض است. لحظاتی نگاهمان به یکدیگر دوخته شد، برای هم خط و نشان کشیدیم. با خود گفتم شاید یک روز فرصتش پیش بیاید دست او را هم رو کنم تا دیگر جرات اسلحه کشیدن و تهدید کردن پیدا نکند. همچنان حتم داشتم او با فلوید همدست بوده است؛ زیرا آن شب وقتی صحنهٔ جرم را ترک کردند دوشادوش یکدیگر بودند.

کتم را گوشه‌ای انداختم و خود نیز روی مبل ولو شدم. حال که اولین قدم برای رسیدن به هدف را بر داشته بودم، باید با خود می‌اندیشیدم که حرکت بعدی‌ام چیست. سوزان شب گذشته اشاره‌ای به انبار‌های مخفی شرودر داشت. هر چند که یک هفته از مرگ او می‌گذشت؛ اما اگر با دید مثبتی به قضیه نگاه می‌کردم، احتمال داشت که آن‌جا چیز به دردبخوری پیدا کنم. برخواستم و با شرکت پیتون تماس گرفتم. خوشبختانه بعد از کلی انتظار و پشت خط ماندن، آقای میلر در شرکت بود و آدرس انبار‌هایی را که می‌خواستم به من داد. خیلی مشتاق بودم که بلافاصله سری به انبار‌ها بزنم؛ اما نمی‌دانم چرا بدنم کوفته بود. ذهنم هم یاری نمی‌داد. چند باری جملهٔ سوزان را با خود تکرار کردم تا آن‌که دوباره پیش چشمانم ظاهر شد. نمی‌دانستم چگونه می‌توانم با وجود این‌که مدام به ملاقاتم می‌آید و تمام فکر فرا مشغول خود می‌کند، به هدفی که داشتم فکر کنم. اصلا آیا می‌توانستم به چیز دیگری فکر کنم زمانی که او مو‌هایش را روی صورتش می‌انداخت، همچون دختری معصوم کنارم می‌نشست، انگشتان ظریفش را زیر چانه‌اش می‌گذاشت و به من خیره می‌شد تا با نگاهش قلبم را به تسخیر در بی‌آورد؟ آیا می‌توانستم به چیز دیگری فکر کنم وقتی با دیدن او قلبم آهنگ زیبایی می‌نواخت که از شنیدنش سیر نمی‌شدم؟ او واقعا که بود که این گونه مرا شیفتهٔ خود ساخته بود؟

ساعاتی گذشته بود و دیگر از سوزان خبری نبود. من به جان چند صفحه کاغذ سفید افتاده بودم و با کلماتم به آن‌ها جان می‌بخشیدم. همچنان مصمم به نوشتن وقایع چند روز اخیر بودم تا آیندگان حقایق را بدانند؛ دربارهٔ من و هدفی که در سر داشتم و دربارهٔ چیزهایی که دیگران آن را وارونه جلوه می‌دادند: در آن شب صاف و پرستاره که ماه لبخند می‌زد و نسیم صورتت را نوازش می‌کرد، تنها دلت به یک چیز پر می‌کشید. این‌که روی تپه‌ها دراز بکشی و ساعت‌ها به آسمان خیره شوی. علف‌های‌ تر با هر وزشی پاهای تو را قلقک دهند و صدای جریان رودخانه برایت لالایی کودکانه باشد؛ اما من و همکارم شب سختی را سپری کردیم. در آن هنگام که صدای خر خر بی‌سیم فکر و خیال‌های ما را در هم تنید و اولین ماموریت مهم آن روز ما را رقم زد. قرار بود در کوچه‌ای تنگ و تاریک رد بوی خونی را بگیریم که خبر از جنایتی هولناک می‌داد.

لحظه‌ای از نوشتن دست کشیدم و به ساعت نگاه کردم. خواستم خیلی ادبی ننویسم و وارد جزییات هم نشوم؛ اما وقتی دیدم کلمات به این زیبایی کنار یکدیگر ردیف شده‌اند، منصرف شدم. همه چیز ناخواسته بود و من کنترلی روی آن‌ها نداشتم.

داشتم ماجرای کشته شدن شرودر را شرح می‌دادم که بسیاری از کارآگاهان، حتی مافوقم معتقد بود خودکشی کرده است. وقتی به این قسمت رسیدم زنگ در زده شد.

رالف با چهره‌ای سرخ و عصبی پشت در بود. بدون آن‌که سلام و احوال پرسی بکند، مرا با پرخاشگری خطاب کرد: چرا استعفا دادی کل؟

سعی کردم اعتنایی به حرف‌هایش نداشته باشم؛ چون می‌دانستم ممکن است مثل دفعهٔ قبل کار به جر و بحث کشیده شود.

ـ نمی‌خواستم کسی بفهمه. تو چه‌جوی فهمیدی؟


romangram.com | @romangram_com