#تعقیب_سایهها_پارت_9
آپارتمان شرودر، آپارتمانی کوچک و دو طبقه بود که به یک مغازهی لباسفروشی چسبیده بود. وقتی در اصلی ساختمان را باز کردم، صندوق پستی که کنار دیوار بود توجه مرا جلب کرد. چهار محفظه داشت و روی صندوق شماره ی دو، نام شرودر به چشم میخورد. فهمیدم که باید در کدام واحد را بکوبم. از پلههای چوبی بالا رفتم و در انتهای راهرویی باریک، در سمت چپم دستانم را مشت کردم. لحظاتی به سکوت گذشت و هر دو در انتظار. مردی چهارشانه در چهارچوب قرار گرفت. میان سرش خالی بود و پیراهنی که به تن داشت، یکی از یقههایش به داخل تا شده بود. غافلگیر شد. متعجب و خیره در حالیکه در چشمانش موجی از وحشت ایجاد شده بود، به ما نگاه میکرد.
ـ ارول شرودر؟
سوالم را بیجواب گذاشت و در را محکم بست. من کمی طول کشید تا به خودم بیایم و با ضربهی پایم در را بشکنم.
سپس سراسیمه و نگران همه جا را با یک نگاه از نظر گذراندم. او را دیدم که از پنجره به طرف راهپلههای فلزی بیرون ساختمان میرفت. هنگامی که فریاد رالف در گوشم پیچید، تازه پاهایم به حرکت در آمدند و فهمیدم باید چهکار کنم.
ـ :برو دنبالش کل...منم سعی میکنم با ماشین از جلوش در بیام.
خود را به آن طرف پنجره رساندم؛ اما شرودر تقریبا به بالای پشت بام رسیده بود. پلهها نفهمیدم چگونه، یکی دو تا دویدم تا به بالا رسیدم. فریاد زدم: وایسا شرودر؛
ولی او اعتنایی به حرفم نکرد و همچنان با قدرت میدوید؛ مثل شکاری که از دست شکارچی اش فرار کند. فاصلهی ما کم و زیاد میشد و من هر بار سعی میکردم با نفس عمیقی جان دوباره به پاهایی بدهم که از همان ابتدا اسیر درماندگیاش شده بودم. انگار با ضربهای که به در زده بودم، دیگر رمقی برایش نمانده بود و خیلی زود از مچ پا تا کشالهی رانم احساس درد کردم. شرودر از کنار تانکر آبی گذشت و به پایین پشت بام دیگری پرید.
وجود ماه را پشت سرم احساس میکردم. گویی او آمده بود که کمکم کند و به من قوت قلب بدهد. لحظهای یاد فکر و خیالات و آرزوهایی که ساعتی پیش از آغاز ماموریت درون ماشین و در سکوتی که با زیبایی ماه همراه شده بود کرده بودم، افتادم. خواستم بایستم و بی خیال، تنها از سیاهی شب لذت ببرم؛ اما وقتی هدفی را که در سر داشتم مرور کردم، منصرف شدم و در عوض، انگیزهای دوباره گرفتم. تعقیب و گریز ما تا زمانی ادامه داشت که شرودر خود را پشت اتاقکی پنهان کرد و بعد در حرکتی غافلگیرانه به من هجوم آورد. مشتی که زد به قدری قوی بود که نقش بر زمین شدم. هر چند فک، بینی و تمام استخوانهای صورتم درد میکرد، به هر سختی بود برخاستم. دستانم را مقابل صورتم گرفتم و به محض آن که حدس زدم آمادهی ضربهی دوم شده است، به عقب جاخالی دادم. این کار یک بار دیگر هم اتفاق افتاد. ناگهان حمله را آغاز کردم. یک هوگ چپ، یک هوگ راست و در نهایت با همان پایی که احساس درد میکردم به شکمش زدم. فریادش بلند شد و همچنین نالههای من که مجبور بودم تحمل کنم و درد را در خودم بریزم.
نه توان حرکتی داشت و نه نفسی برایش باقی مانده بود. به نظر با ضربههایم گیج شده بود؛ چرا که مدام این ور و آن ور میرفت. چند باری سرش را تکان داد و چشمانش را باز و بسته کرد. خون از بینیاش جاری شده بود؛ اما همچنان مصمم به شکست دادن من بود. در حالیکه منتظر حملهی دیگری بودم، تعادلش را از دست داد و بر زمین افتاد. دیگر مطمئن شدم نمیتواند روی پاهایش بایستد.
ـ ارول شرودر، تو به جرم قتل اسکوتر پیتون بازداشتی.
romangram.com | @romangram_com