#تعقیب_سایهها_پارت_10
وقتی او را پایین، نزد رالف بردم، توصیه کرد تا او را به اداره تحویل بدهیم؛ اما من دنبال چیز دیگری بودم. سرنخی که بتواند مهر تاییدی بر گناهکاری شرودر باشد؛ بنابراین با اصرارهای من، ما دوباره به خانه بازگشتیم و جستجوهایمان را آغاز کردیم. متهم را نیز با خودمان همراه کردیم تا فرار نکند. خانه ی مرتب و جمع و جوری بود. از در که وارد میشدی، دراور سمت چپ اتاق قرار داشت و در وسط سالن درست روی قالی کوچکی، دو صندلی قدیمی دیده میشد که مقابل میزی چیده شده بود؛ اما روی میز به هم ریخته بود. ظاهرا شرودر با خیال راحت مشغول شام خوردن بوده است؛ بدون آن که انتظار آمدن ما را کشیده باشد. این جمله دیگر به یک شعار تبدیل شده بود. یک مجرم هر چهقدر هم زرنگ باشد، هیچگاه نمیتواند از چنگال قانون بگریزد و روزی دستگیر خواهد شد. آن قدر در تلوزیون و روزنامهها و از زبان این و آن، این جمله را میشنیدی که دیگر به درستیاش ایمان میآوردی. من هم باورم شده بود؛ اما به مرور با اتفاقاتی رو به رو شدم که عکس این قضیه را ثابت میکرد.
به طرف دراور رفتم و کشوهایش را زیر و رو کردم. کشوی دوم به نظر نیمه باز میآمد. مثل آن که شرودر دقایقی قبل از آن استفاده کرده باشد. وقتی کشو را باز کردم، زیر لباسها و کرواتهایی که به شکلی نامنظمم روی هم چیده شده بودند، دفترچهی شماره تلفنهای او را پیدا کردم. وقتی که ورق زدم، در همان صفحات ابتدایی چشمم به اسمی آشنا خورد.
ـ اسم اون کارآگاهِ که تو صحنه جرم دیدیم چی بود؟
ـ فلوید رز.
به سرعت چرخیدم. یک آن نزدیک بود تعادلم را از دست بدهم. قلبم به تکاپو افتاده بود و هرم عجیبی را از درونم احساس کردم. مثل آن که مرا داخل کورهای انداخته باشند. نمیدانم این احساس ناشی از عصبانیت بود، تعجب و یا ترکیبی از هر دو.
_ پس چرا اسم و شمارهاش اینجاست؟ تو دفترچهی شرودر؟
رالف به من خیره شد. مشخص بود جوابی برای گفتن نداشت.
دوباره گفتم: چهطور ممکنه یه قاتل شماره یه کارآگاه رو داشته باشه؟ مگه این که این وسط یه رازی باشه. شاید اینا با هم همدست باشن.
در آن ثانیههای عذاب آور که فکر و خیالات زیادی به سرم میآمد، سکوت شرودر و حتی طرز نگاه کردنهایش مرا آزار میداد. خواستم به طرفش بروم و با فریادی، همه چیز را از زبانش بیرون بکشم؛ اما رالف مانعم شد.
ـ باید ازش بازجویی کنیم رالف.
romangram.com | @romangram_com