#تعقیب_سایهها_پارت_11
ـ آروم باش کل. نکنه خیال داری تا ته این ماجرا رو بری؟ ما وظیفهمون پیدا کردن اسلحه بود که پیداش کردیم. همین که سرخود این جا اومدیم اگه سرزنش و توبیخ نشیم شانش آوردیم. من حس تو رو درک میکنم؛ اما ممکنه اصلا قضیه اونطوری که ما فکر میکنیم نباشه. شاید اونا فقط با هم دوست باشن؛ مثل من و تو که شماره صدها نفر رو تو دفترچهمون داریم. نمیشه همین طوری به کسی تهمت زد. از طرفی همون طور که قبلا هم گفتم، نباید تو کار کارآگاه ها دخالت کرد. دفترچه رو بذار سر جاش. بذار خودشون همه چیز رو پیگیری کنند.
رالف به چشمانم خیره شد. به چشمانی که میتوانستم حدس بزنم از شدت عصبانیت قرمز شده بود. او بر خلاف تصویری که تاکنون از خود در ذهن من ساخته بود، این بار با لحنی جدی مثل یک مرد پخته و کار بلد سخن گفت و مرا تحت تاثیر قرار داد. حق با او بود. من با دو گزینهی پیچیده رو به رو شده بودم که نمیتوانستم عجولانه انتخابش کنم. اول آن که شاید طبق گفتهی خود او، رابطهی خاصی بین فلوید و شرودر نباشد که در این حالت من به خاطر تهمتی که زده بودم، ممکن بود به دردسر بیفتم. و حالت دوم؛ اگر حدسم درست باشد و فساد در میان افسران پلیس رخنه کرده باشد، با جایگاهی که من داشتم نمیتوانستم کاری از پیش ببرم. حتی این احتمال وجود داشت کارم را از دست بدهم. به هرحال فعلا باید دست نگه میداشتم تا سر فرصت و در خلوت خانهام همه جوانب کار را بسنجم. لحظهای این تصور به ذهنم رسید که شاید حتی مجبور شوم هدفم را هم تغییر دهم.
انتظار نداشتم شیرینی این فتح باشکوه خیلی زود به کامم تلخ شود. وقتی از ترافیک خیابان ویلسون که به دلیل تعمیرات، مدت ها بود نیمی از آن را بسته بودند خلاص شدم، درست بعد از خوردن شامی سبک، همین که سرم را روی بالش گذاشتم، فکر و خیال به سراغم آمد. از روزهایی که هنوز ذهن مرا درگیر کرده و میکند. مگر بدتر از این هم وجود داشت؟ این که روزها را زیر آسمان خشن و بیرحمی سر کنی که تابش خورشید حکم شلاق شکنجه به جرم حماقتی بچهگانه برایت داشت و شبها هم مدام جهنمی پیش رویت زنده شود که چیزی جز اندوه، عذاب وجدان و احساس گناهی بی پایان برایت ندارد.
آن شب مثل همیشه با مکافات زیر نور چراغهای شهر که به اتاقم نفوذ کرده بود، به پایان رسید و صبح در حالیکه همچنان احساس خستگی میکردم؛ چون خواب کافی نداشتم، با حس کنجکاوی نسبت به ماجرای شرودر بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه و قهوهی سردی، از خانه خارج شدم. وضع مالی من آن قدر خوب نبود که توان خرید ماشین داشته باشم. البته اگر هم توانش را داشتم، هرگز این کار را نمیکردم. چرا که معتقد بودم هر مرد مبارزی برای حفظ آمادگی جسمی خود باید به ورزش و پیادهروی اهمیت دهد. بگذریم از این که این مسئله از زمان جنگ برایم تبدیل به عادت شده بود و بعد از آن نیز همیشه مسیرهای کوتاه را پیاده طی میکردم. میدانستم تا اداره راه طولانی در پیش ندارم و از بابت زمان دچار مشکل نخواهم شد؛ بنابراین قدمهایی آرام بر میداشتم و گهگاهی هم به اطرافم نگاه میکردم. به خیابانهایی که هنوز شلوغ نشده بودند و به تک و توک مردمی که به مرور از خانههایشان خارج میشدند. بعضی از آنها کیفی در دست داشتند و بعضی نیز دست بچههایشان با عشق فشرده بودند و به مدرسه میبردند. صدای حرف زدنها و خندیدنهایشان را از دور میشنیدم.
لحظاتی هم نگاهم به درختانی که تازه رقـــص صبحگاهی را آغاز کرده بودند جلب شد. هوا خنک بود و خواب را از سر میپراند. خوشبختانه حال من هم مساعد بود و انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا یک روز زیبا را شروع کنم. زیر لب آرزو کردم همین طور هم بشود. اداره پلیس لس آنجلس یک ساختمان بزرگ آجری بود که دو درب برای ورود داشت. یکی رو به خیابان و دیگری هم احتمالا به پارکینگ ختم میشد. میگویم احتمالا؛ چون هنوز فرصت نکرده بودم تمام قسمتهای آنجا را تجربه کنم. وقتی داخل شدم، اطراف را نگاهی کردم تا کسی را پیدا کنم که جواب سوالهایم را بدهد. تمام دیوارهای ساختمان بدون استثنا قهوهای روشن بود تا با دربها و نماهایی که از چوب کار شده بودند در تضاد نباشد. حتی پارکتهای کف ساختمان نیز از این هماهنگی در امان نبود. با وجود سر و صداهای نامعلومی که در آن ساختمان بزرگ و پهن شنیده میشد، جمعیتی دیده نمیشد و من تنها چشمم به اتاقکی کوچک برخورد کرد که تقریبا رو به رویم قرار داشت و تابلویی روی آن نصب شده بود" اطلاعات"
مردی که همانند من یونیفرم آبی به تن داشت، داخل اتاقک روی صندلی نشسته بود. کمی فربه به نظر میرسید. انگار چاق بودن خصلت تمام آدمهای اداره بود. ابتدا فلوید و همکارش و بعد آن مرد با چینهای عجیب روی صورتش؛ یکی از این چینها پیشانی او را به دو نیم تقسیم میکرد.
اسمش را از روی یونیفرم لباسش خواندم و برای این که ارتباط بهتری با او برقرار کنم لبخند زدم. هر چند که میدانستم این لبخند جنبهی ظاهری دارد و با سختیهایی که در زندگی کشیدهام، خندیدن را از یاد بردهام.
ـ سلام آقای جونز، من افسر فلیپسم .دیروز استخدام شدم. میتونم چند تا سوال ازتون بپرسم؟
ـ صبح به خیر مرد جوون. از آشناییت خوشبختم. هر سوالی داشتی میتونی بپرسی.
نمیدانستم سوالی که قصد مطرح کردنش را داشتم چه عواقبی برایم دارد و آیا اصلا کارم درست است یا نه. در آن شرایط با وجود این که هنوز از تجسم کابوس های دیشب مقابل چشمانم، در امان مانده بودم؛ ولی باز هم فکرم درگیر بود. درگیر دفترچهای که پیدا کرده بودم و سوالاتی که مدام توی ذهنم ایجاد میشدند. از ارتباط شرودر و فلوید تا وحشت وجود فساد در اداره که خود کابوس دوبارهای بود. من گمان داشتم میتوانم با ذهنی باز در این باره بیاندیشم و به همین بهانه شب را صبح کردم؛ اما تاکنون حتی نسبت به تحلیل سادهترین مسائل هم ناتوان شده بودم و این اصلا خوب نبود.
romangram.com | @romangram_com