#تعقیب_سایه‌ها_پارت_89

ـ فقط همین؟

ـ منظورت چیه؟

ـ خب یه سری‌ها هستن به خاطر احترامی که مردم بهشون می‌ذارن میان پلیس میشن. بعضی‌ها قاشق خطر کردن هستن. بعضی‌ها هم دنبال مقام و قدرت. تو فقط هدفت همینه؟

ـ آره. البته اولش فقط به این خاطر اومدم که از گذشته‌ام فرار کنم. با نجات جون آدم‌ها و کمک بهشون به یه آرامشی برسم. می‌دونی من از بچگی عاشق این جور کارا بودم. که به بقیه کمک کنم.

ـ پس چرا الان نمی‌کنی؟ می‌دونم گفتی برات حکم تعلیق بریدن. منظورم اینه که تو تمام فکرت شده دستگیری اون آدمای خلافکار و هر کاری هم حاضری بکنی تا موفق بشی؛ در حالی‌که می‌تونی مثل خیلی از همکارات هر روز به د‌ه‌ها نفر کمک کنی. بدون این‌که قانون رو زیر پا بذاری.

خندهٔ ریزی کردم؛ در حالی‌که حسابی از حرفای سوزان گیج شده بودم. شخصیت او مدام تغییر می‌کرد و من نمی‌دانستم کدامش را باور کنم.

ـ تو دیگه چه‌جور آدمی هستی. تا چند ساعت پیش می‌گفتی استعفا بده، حالا از قانون حرف می‌زنی؟ آره منم می‌تونستم مثل بقیه هر روز ساعت هشت صبح برم اداره، ماشین رو بردارم و تو خیابون‌ها گشت بزنم. نهایتا سه تا، چهار تا.... ده تا ماموریت هم بهم بدن. فقط می‌رفتم اون‌جا، صحنه رو مرتب می‌کردم تا اون کارآگاه‌های تنبل سر برسن. نه اضطرابی داشتم، نه شب قبلش کابوسی می‌دیدم. کسی هم منو سرزنش نمی‌کرد؛ اما می‌دونی فرق من با بقیه چیه؟ اونا حقیقت رو می‌بینن و انکار می‌کنن؛ ولی من نمی‌تونم چشمم رو ببندم. رو این‌که یه مشت آدم عوضی با نقشه‌های پلیدشون شهر رو نا‌امن کنن و خون بقیه رو تو شیشه بریزن. اونا حتی تو مسائل سیاسی هم دخالت می‌کنن. خوبه خودت خبر داری. سه تا قتل در عرض چند روز: اسکو‌تر، شرودر، فلوید. تازه اینا جنایت‌هایی‌اند که ما ازش خبر داریم. معلوم نیست چند نفر دیگه تو این شهر شلوغ قربانی میشن. به خاطر همینه که من دنبال این جور آدمام تا یه مملکت رو از شرشون راحت کنم.

سوزان لبخند زد و دست ظریفش را روی پایم گذاشت. دستانش حرارت خورشید را داشت و به من آرامش می‌داد. ناخواسته نگاهم را به چشمانش دوختم و بار دیگر خود را در‌‌ همان دشت سرسبز که پا برهنه دست در دست یکدیگر می‌دویدیم دیدم.

ـ بذار حرفم رو پس بگیرم. تو با بقیه فرق داری، خیلی فرق. هر کسی حاضر نمیشه جونش رو به خاطر دیگران به خطر بندازه. تو یه استثنایی؛ یه آدم شجاع و فداکار. تو هدف بزرگ و مقدس داری. حتی یه لحظه هم نباید شک و تردید به دلت راه بدی. سست بشی و از تصمیمی که داری منصرف بشی. گاهی اوقات آدما مجبور میشن به خاطر هدفی که دارن یه چیزایی رو قربانی کنن. فردا صبح برو اداره و استعفا بده. این تنها راهیه که تو رو به هدفت می‌رسونه.

این جملهٔ سوزان چند بار در گوشم زمزمه شد. حتی هنگام خواب در حالتی که بین رویا و بیداری بودم. برایم حکم یک لالایی پیدا کرده بود که تا زمانی که خوانده می‌شد، چشمانم شوق خواب داشت. اون آن‌قدر این جمله را تکرار کرد که دیگر در ذهنم حک شده بود. صبح نیز با صدای او و نوازش‌هایش از خواب بیدار شدم. برایم صبحانه آماده کرد. لباس کار و خرده وسایلی که درونش بود را داخل کارتنی گذاشت. مو‌هایم را با علاقه شانه کرد و مرا رهسپار مسیری کرد که باید بزرگ‌ترین تصمیم زندگی‌ام را می‌گرفتم. تصمیمی که شاید قبل از شنیدن لالایی‌های او برایم دشوار بود؛ ولی بعد از آن حتی یک لحظه هم حاضر نبودم به عواقب کاری که می‌کردم فکر کنم که مبادا اراده‌ام سست شود. وقتی به اداره رسیدم، از دور آقای جونز را دیدم که درون اتاق کوچک خود پشتش را به من کرده بود. خودم را از او مخفی کردم و با عجله از او دور شدم. نمی‌خواستم مرا به حرف بگیرد که کجا بودی این چند وقت؟ چرا خبری ازت نبود؟ چی‌کار می‌کردی؟ و بعد دوباره از مشکلات و بدهی‌های برادرش بگوید و این‌که مجبور است تاوان اشتباهات او را پس بدهد و این‌گونه چند ساعتی وقت مرا هدر دهد. من می‌خواستم هر چه سریع‌تر آن کاغذ‌های مسخره را امضا کنم و قبل از این‌که منصرف شوم یا کسی مرا منصرف کند، از اداره بیرون بزنم. به در اتاق هانت که رسیدم، تقه‌ای زدم و وارد شدم. او بر خلاف دفعات قبل کت و شلوارش را پوشیده بود و به حالت نیم‌خیز روی چند کاغذ و پرونده افتاده بود. نفهمیدم داشت چیزی می‌خواند یا می‌نوشت؛ اما مطمئن بودم که قصد خارج شدن از اداره را داشت؛ زیرا هوای اتاق دم کرده بود و تنها می‌شد با پیراهن نازکی آن را تحمل کرد. من نیز بلافاصله گرمم شد و از پیشانی‌ام عرق سرازیر شد. آقای هانت تا مرا دید، ورقه‌هایش را کنار گذاشت و به سمتم آمد. انگار می‌خواست به من دست بدهد؛ اما وقتی چهرهٔ در هم و بی‌حوصلهٔ مرا دید، منصرف شد و تنها مقابلم ایستاد.


romangram.com | @romangram_com