#تعقیب_سایهها_پارت_88
در میان افکار مختلفی که به ذهنم هجوم میآورد، ناگهان چراغ روشن شد و من سوزان را دیدم که از آن سوی سالن به سمتم میآمد. با حالتی کلافه و خسته به او نگاه کردم و قبل از آنکه حرفی بزند گفتم: بازم تو؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟
سوزان چهرهاش در هم رفت و از دستم آزردهخاطر شد.
ـ یعنی به این زودی دلت رو زدم؟ باورم نمیشه. من فکر میکردم تو با بقیه مردا فرق داری. دوست داشتنهات الکی نیست، از ته قلبه. انگار اشتباه میکردم. تو هم عین اونایی. پاش برسه خــ ـیانـت هم میکنی.
در مقابلم ایستاد؛ ولی مرا از نگاهش محروم کرد. سرش را چرخاند و با اخم به چیزی خیره شد.
ـ آروم باش سوزان. من معذرت میخوام. باور کن اصلا منظورم این نبود. آخه از وقتی تو اومدی تمام فکر من رو مشغول کردی. تا چند ساعت پیش به تو فکر میکردم، حالا هم به حرفی که تو رستوران زدی. اگه قرار باشه مدام جلو چشمم ظاهر بشی و باهات حرف بزنم، اون وقت نمیتونم به کارام برسم.
ـ کدوم کارا؟
ـ همین هدفی که دارم.
سوزان جلو آمد و کنارم نشست. دیگر دلخور نبود و صورت و چشمانش همان حالت مهربان را داشت.
ـ گفتی هدف؛ خیلی دوست دارم بدونم هدفت چیه.
ـ خب معلومه. اینکه افراد اون باند خلافکار رو دستگیر کنم و به دست قانون بسپارمشون.
romangram.com | @romangram_com