#تعقیب_سایهها_پارت_87
لبخند از لبهای سوزان خشکید و متعجب به من خیره شد.
مکث کوتاهی کردم: تنها مدرکی که داشتم از دست دادم. الان هیچی ندارم. مثل یه آدم بازنده که بخواد از صفر شروع بکنه. من خیلی وقته همه چیزم رو از دست داد.
کلمات بیمهابا بر زبانم جاری میشدند بدون آنکه نگران عواقب سوال و جوابهای بعد از آن باشم. سوزان لحظهای نگاهش را از من برداشت و دوباره چشم دوخت. مدتی با کلمات بازی کرد و آرام گفت: نمیدونم چی بگم. من جای تو نبودم که بفهمم تو این کار چه سختیهایی کشیدی. حتی اگه راستش رو بخوای منظورت رو هم درست نفهمیدم. همیشه همین طور بوده که آدما برای رسیدن به هدف هاشون خودش رو به در و دیوار میزنن. هر کاری میکنن تا بهش برسن؛ اما گاهی اونقدر درگیر این هدفها میشن که چیزای دیگه رو فراموش میکنن؛ مثل صداقت، انسانیت، خانواده. تو چی رو فراموش کردی که اینقدر غم توی صدات هست؟
جوابی برای گفتن نداشتم و با سکوتم طفره رفتم.
ـ اگه فکر میکنی هدفت درسته نباید ناامید بشی کل، باید با مشکلات و سختیهاش بجنگی. اگه تسلیم بشی، هیچوقت به هدفت نمیرسی. در عوض تا آخر عمر حسرت میخوری که چرا کوتاه اومدی. چرا دست از تلاش برداشتی و تسلیم شدی.
ـ من تلاشم رو میکنم؛ اما آخه چهجوری وقتی کسی حرفم رو باور نداره؟ مافوقم فکر میکنه زده به سرم. به خاطر گمشدن یه اسلحه برام حکم تعلیق بریده. دست و پام رو بسته. تا زمانی که تو اون اداره باشم، هر کاری بکنم سرپیچی از قوانین و دستورات مافوق به حساب میاد. من هر روز صبح به این امید بیدار میشم که امروز روز شانس منه. بالاخره یه سرنخ تازه پیدا میکنم و قدمی رو به جلو بر میدارم؛ اما آخرش هیچی گیرم نمیاد.
سوزان لحظهای مکث کرد. انگار در ذهنش میخواست دوباره حرفای مرا مرور کند.
ـ با این وضعی که تو داری... استعفا بدی بهتره.
لحن او با شوخی همراه بود؛ با این وجود ذهن مرا درگیر کرد. او نیز این موضوع را فهمیده بود و سعی داشت حرفش را اصلاح کند. مدام میگفت شوخی کرده و بدون فکر این حرف را زده است؛ اما دیگر دیر شده بود و فکر من حسابی مشغول شده بود. وقتی مشغول خوردن غذا شدیم، در آن دقایق که عمدتا به سکوت گذشت و دیگر حتی نوازندهٔ پیانو هم دست از کار کشیده بود، لحظاتی به چهرهٔ زیبا و حرکات سوزان که به آرامی غذا را در دهانش میگذاشت خیره میشدم و لحظاتی هم به حرفی که زده بود فکر میکردم. چون حواسم به انجام این دو کار کاملا پرت شده بود، ناخواسته و یا شاید از روی احساسی که نسبت به سوزان داشتم و او را مثل جزیی از وجود خودم میدانستم، ماجرای وجود باند خلافکار و دستهای پشت پردهای که یقین داشتم تمام جرم و جنایتهای شهر را هدایت میکند با او مطرح کردم. او ابتدا حرفم را باور نکرد. منکر شد؛ اما من مطمئن بودم باور نکرده است. مثل بقیهٔ آدمهایی که از این موضوع خبر داشتند؛ اما خود را به کری و کوری زده بودند. سوزان وقتی فهمید شرودر انباری برای قاچاق مواد مخدر داشته، توصیه کرد دوباره پیگیر پیداکردن آدرسش شوم و گفت اگر آنجا چیزی نیافتم میتوانم سراغ خرده فروشهایی بروم که در تمام سطح شهر پراکنده شدهاند. گفت آنها میتوانند مرا به فروشندهٔ بزرگتری مثل شرودر و بعد از آن کسی که در راس قرار دارد وصل کند. سوزان غذایش را با ظرافت تمام کرد؛ در حالیکه من هنوز به حرفی که زده بود فکر میکردم.
خورشید چند ساعتی غروب کرده بود. خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود و جز چند تصویر مبهم که چراغهای روشن شهر یا نور مهتاب ایجاد میکردند چیزی دیده نمیشد؛ ولی من همچنان به مبل چسبیده بودم و رغبت انجام هیچ کاری را نداشتم. حتی پایان دادن به تاریکی و سکوت اتاق هم برایم کاری دشوار بود. گمان میکردم بوی کاغذ و کلمات خشک شده در دفترچهام همانند دفعهٔ قبل مرا هوشیار کند و بتوانم با نوشتن چیزی ذهنم را منحرف کنم؛ اما یکبار هم دستم به قلم نرفت تا آنکه دیگر همه جا تاریک شد و چشمانم قدرت تشخیص را از دست داد. من تنها به حرفی که سوزان زده بود فکر میکردم. شاید حق با او بود. اگر استعفا میدادم دیگر کسی مراقبم نبود و حرکاتم را زیر نظر نمیگرفت که مبادا قانون را زیر پا بگذارم. دیگر کسی مرا به خاطر کارهایم سرزنش نمیکرد. برایم حکم تعلیق نمیبرید. آن وقت خودم بودم و خودم و افکاری که در سر داشتم. البته این کار عواقبی هم دارد. اینکه مجبور هستم به دور از چشم بقیه در تاریکی و شب با لباس و هویت دروغی فعالیت کنم و بعد تا آخر عمر ترس این را داشته باشم که مبادا کسی از موضوع بویی ببرد. دقیقا مثل ماجرای همکار فلوید که آن روز برایم اسلحه کشید و مرا تهدید کرد و من نیز به خاطر آنکه اسرارم را فاش نکند مجبور به سکوت شدم.
romangram.com | @romangram_com