#تعقیب_سایهها_پارت_85
برخاستم و ناخواسته او را هم به دنبال خود کشاندم. از میان قوطیهای کابینت که اکثرشان خالی بود، ظرف قهوه را برداشتم و همزمان با دست دیگرم مقداری آب درون قهوه جوش ریختم و روی گاز گذاشتم تا بجوشد.
ـ شرمنده که چیز درست و حسابی در شأن تو ندارم. یه افسری که بعد از چند ماه بیکاری و دنبال کار گشتن تازه دو هفته نیست عضو نیروهای پلیس شده، وضع مالی خوبی نداره که بتونه خوب ازت پذیرایی کنه. بوقلمونی بزی هم ندارم که برات شکم پر درست کنم. داشتم هم آشپزی بلد نبودم که بتونم.
ـ اشکال نداره.
سوزان تنها لبخند میزد و من ضمن لذت بردن از بودن در کنارش، وقتی قهوه جوش آمد، فنجانی پر کردم و رو به رویش گذاشتم. برایش مقداری شکر ریختم؛ اما خودم تلخ خوردم و البته مثل همیشه سرد؛ چرا که همنشینی با سوزان آن قدر برایم گرم و شیرین بود که نیاز به چیز دیگری نداشتم.
ـ بشین من در رو باز میکنم.
هنوز قهوهام را تمام نکرده بود که زنگ در زده شد. پشت در پستچی بود و برایم نامه آورده بود؛ چون او تنها پست چی بود که در این چند بلوک اطراف فعالیت میکرد و میدانست که من کس و کاری ندارم، به جای آنکه نامه را درون صندوق مقابل در بیاندازد تا خاک بخورد، آن را به دست خودم سپرده بود.
برگشتم تا به سوزان بگویم چه کسی پشت در بود؛ ولی او را ندیدم. نه پشت آشپزخانه و نه درون اتاقی که خاطراتم را پنهان کرده بود. او رفته بود؛ بدون آنکه خداحافظی کرده باشد و بدون آنکه به قهوهاش لب زده باشد. او حتی عطر تنش را هم با خود برده بود. انگار از همان اول وجود نداشت و همه چیز زاییدهٔ ذهن خستهٔ من عاشق بود.
این فکر و خیالات که به نظر تمامی هم نداشت، دشمن تازهٔ من شده بود. در عین حال که از تکرارش لذت میبردم، موجب میشد مرز بین رویا و واقعیت را گم کنم و این اصلا خوب نبود.
ناراحت و مغموم روی مبل ولو شدم. چه لحظهٔ شیرینی بود و چه قدر زود تمام شد. در حالیکه همچنان پاکت را همراهم داشتم، به ناگهان متوجه سنگینیاش در دستم شدم. روی آن چیزی نوشته نشده بود. نه اسمی و نه آدرسی. وقتی آن را باز کردم چشمم به کاغذ تاشدهای افتاد که بوی آشنایی میداد.
ـ اگه فکر میکنی چیزایی که نوشتم دروغه مدارکی بیار و ثابت کن. قرار ما ساعت یک، رستوران پالم خیابان گلها. سوزان.
romangram.com | @romangram_com