#تعقیب_سایه‌ها_پارت_84

ـ دنبال تو می‌گردم.

ـ تو اون عکسا؟

لبخند زد. لبخندی که در عین حال که به من آرامش می‌داد، ضربان قلبم را تشدید می‌کرد.

ـ:اینا فقط عکس نیستن، خاطراتن.

ـ خاطرات خوب یا بد؟

ـ نمی‌دونم.

ـ می‌دونی، به نظر من خاطره خوب و بد وجود نداره. اگه یه اتفاق کوچیک تو زندگیت بیفته که تو رو ناراحت بکنه، هر چه‌قدر بیشتر بهش فکر بکنی اون اتفاق هم بیشتر برات ترسناک میشه. بیشتر آزارت میده. میشه مثل یه غول که هیچ جوره حریفش نمیشی؛ ولی اگه بهش فکر نکنی، فراموشش کنی و بعد از چند سال دوباره به گذشته برگردی، می‌بینی اون اتفاق خیلی چیز بدی هم نبوده. حداقل فایده‌اش اینه که تجربه‌ات بیشتر شده. نه؟

دوباره گفتم" نمی‌دانم" و سرم را همراهش تکان دادم. صحبت‌های سوزان را می‌فهمیدم؛ اما تا وقتی که نگاهم به چشمان درشتش دوخته شده بود، تا وقتی که این فرشتهٔ زیبا مقابل چشمانم، با هر حرکتش خودنمایی می‌کرد، نمی‌توانستم به چیز دیگری جز خود او فکر کنم. آرام به سمتم نزدیک شد و با بوی عطر تنش مرا سرمست کردم. نمی‌دانستم خواب هستم یا دارم در بیداری رویا می‌بینم. این احساس زنده چیزی نبود که در خواب و رویا بتوان تصور کرد. آلبومم را بست و کنارم روی تخت نشست.

ـ اگه اذیتت می‌کنه پس چرا این قدر بهش فکر می‌کنی؟ یه امروز رو بیخیال این چیزا شو. حداقل به احترام من. تو اصلا نمی‌خوای از مهمونت پذیرایی کنی؟

ـ چرا چرا. ببخشید. حواسم پرت شد. هر وقت تو رو می‌بینم حواسم پرت میشه.


romangram.com | @romangram_com