#تعقیب_سایهها_پارت_83
سوزان درست میگفت. اگر من معتقد بودم مطالبی که درون روزنامه چاپ شده دروغ است باید اثباتش کنم؛ اما چگونه وقتی مدرکی در اختیار ندارم؟ که اگر داشتم همان روز اول روی میز هانت میگذاشتم تا به بهانهٔ گم شدن یک اسلحه این طور دست و بال مرا نبندد. که به من به چشم یک جوون بیست سالهٔ بیتجربه که مدام دنبال دردسر میگردد و آخر سر با بیعقلی سر خود را به باد میدهد نگاه نکند؛ زیرا که روزهای سختی را میان توپ و تفنگ گذرانده و با تجربه بودم؛ ولی قبل از پیدا کردن مدارکی که سوزان میگفت، باید دنبال چیزی میگشتم که از همان لحظه ملاقات با او ذهن مرا مشغول کرده بود. اینکه قبلا او را کجا دیده بودم. و برای این کار به محض آنکه به خانه بازگشتم، بدون اینکه آبی به دست و صورتم بزنم یا حتی لباسهایم را عوض کنم، به آلبوم عکسهایی که درون صندوقی پشت یکی از درهای کمد که به ندرت آن را باز میکردم گذاشته بودم، مراجعه کردم. لحظات عمر من درون صفحاتی خلاصه میشد که با دیدن عکسهایش گاهی برقی در چشمانم از سر شوق میدرخشید و گاهی اوقات هم صورتم گرفته میشد. صفحات را آرام ورق میزدم و خاطره بازی میکردم.
از زمان کودکیام اگر عمویم بعدها خاطراتی برایم تعریف نمیکرد، جز کتکهای دوست او که تصویری سیاه درون ذهنم ساخته بود چیزی به یادگار نداشتم؛ اما با پاگذاشتن در عصر نوجوانی اوضاع کمی دگرگون شد. پیرمردی خیر و نیکوکار که نامش را تا چند سال نمیدانستیم، از طرف موسسهای به نام زندگی زیبا که رابط چنین جریاناتی بود به کمک ما آمد و بسیاری از خرجهای ما را متحمل شد. حتی زمینههایی را برای خرید خانهای البته کوچک برای ما فراهم کرد. هر چند که او عمر طولانی نداشت و بعد از مرگش وارثین او خانه را از ما گرفتند و ما فهمیدیم که آن خانه متعلق به خود او بوده است. بعد از آن نیز دوران جوانی و تحصیل در دانشگاه که همزمان شد با سختترین و دردناکترین لحظات عمرم؛ یعنی جنگ. من ترم اول رشتهٔ ادبیات بودم. رشتهای که با سختیهایی که در زندگی کشیده بودم تعارض داشت؛ اما تصویری که در ذهنم از زیباییهای زادگاهم ثبت شده بود، مرا ترغیب میکرد که به این رشته روی بیاورم. احساسات پاکی که درون من وجود داشت، مهربانی و صداقتم از همان جایی نشات گرفته بود که من زاده شده بودم و همین نشان میداد تصمیم درستی گرفته بودم.
وقتی به زمان جنگ رسیدم، نگاهم را از تک و توک عکسهای به جا مانده برداشتم و به زمین خیره شدم. نمیخواستم دوباره آن خاطرات تلخ را مرور کنم؛ آن هم در شرایطی که دیگر نه شبها کابوسی میدیدم و نه دچار توهم میشدم. ترجیح دادم دوباره به عقب برگردم و عکسهایی را که برایم لذت بخش بود ببینم. نگاه من در طول این مدت که زمان حرکت نامشخصی داشت و نمیفهمیدم آهسته میرود یا تند، با دقت به عکسها دوخته شده بود؛ اما ذهنم جای دیگری بود. به کسی فکر میکردم که در یک نگاه قلب مرا تسخیر کرده بود. به زیباییهای آن مهتابی که شبهای تاریکم را روشن کرده بود و طعم واقعی زندگی را به من چشانده بود. آنقدر در این فکر و خیالات فرو رفتم که صدایش در گوشم پیچید.
ـ داری چیکار میکنی؟
سرم را بالا آوردم. او در چارچوب ایستاده بود درست چند متر جلوتر از من، در حالیکه لباس نخی نازک پوشیده بود. در دو سمت دامنش چاکی از زانو به پایین وجود داشت و چون دامنش کوتاه بود، پاهای کوچکش خود نمایی میکرد. موهایش را هم این بار کمی را روی صورتش و مابقی را روی شانههایش انداخته بود. ظاهرش کاملا با آنچه صبح دیده بودم تفاوت داشت و او شبیه دخترهای نوجوان شده بود. به پاکی، زیبایی و معصومیت آنها. صدایش قلبم را دوباره به تپش انداخته بود و وقتی در چشمانش نگاه کردم، خود را در دنیایی دیگر دیدم. دنیایی که به دور از هرگونه شلوغی و کثیفی شهر، روی تپهای بزرگ و سرسبز تنها خودت هستی و معشوقت که دست در دست یکدیگر و پا برهنه روی علفهای خنکش میدوی و پرندگانی که برایت نغمههای عاشقانه سر میدهند.
ـ تو کی اومدی؟
ـ خیلی وقته.
ـ آره. راست میگی.
و در دلم ادامه دادم: تو خیلی وقته به قلبم اومدی. انگار چند ساله که تو رو میشناسم؛ ولی حیف که نمیدونم کی هستی.
ـ داری چیکار میکنی؟
romangram.com | @romangram_com