#تعقیب_سایهها_پارت_82
ـ ببخشید اینقدر پرحرفی کردم. حالا نوبت شماست که صحبت کنین.
ـ درباره چی؟
تبسمی کرد و نگاه مرا ناخواسته از چشمانش به لبهای کوچک و جمع و جورش سوق داد.
ـ نمیدونم. ظاهرا میخواستین دربارهٔ مقالهای که نوشته بودم حرف بزنین. فکر کنم خیلی خوشتون اومده که این همه راه رو به خاطرش اومدین.
ـ موضوع این چیزا نیست. میشه یه سوال ازتون بپرسم؟ شما این اطلاعات رو از کجا آوردین؟ درباره مرگ شرودر، فلوید... هر اتفاقی که تو اون چند روز رخ داده؟
ـ بعضی از همکارام فکر میکنن چون من یه دختر ریزه میزهام نمیتونم از پس کارام بر بیام؛ اما هر کسی یه مهارتی داره. منم بلدم چهطوری اطلاعاتی که میخوام رو به دست بیارم. حالا اگه ترفندم رو به شما بگم دستم رو میشه و بقیه ازم جلو میزنن. غیر از اینه؟
ـ آخه مشکل اینجاست که این اطلاعات خیلی هم درست و دقیق نیست. من در جریان جزییاتش هستم. به خاطر همینه که میخوام بدونم کی این دروغها رو بهتون گفته.
ـ دروغ؟ اگه فکر میکنین دروغه، ثابت کنین.
باز لبخند زد. این بار زیباترین و شیرینتر از قبل و در حالیکه او را با دقت رصد میکردم، از مقابل چشمانم گذشت.
من دیگر نتوانستم بیشتر در خانهٔ سوزان بمانم. قلبم مدام میتپید و شدت تپشش به حدی بود که میترسیدم از قفسهٔ سینهام بیرون بزند. حتم داشتم در چنین شرایطی که مغزم از احساساتم دستور میگیرد، نمیتوانم به جواب سوالهایم برسم. به راستی که با دیدن او بدجور غافلگیر شده بودم. مانند مبارزی که تسلیم فنهای ناشناختهٔ حریفش شود، من زمین گیر شده بودم و قادر به هیچ کاری نبودم. تنها چیزی که در آن لحظات به ذهنم رسید، این بود که هر چه سریعتر خانه را ترک کنم و در یک فرصت مناسب، وقتی که فکرم خوب کار میکرد بار دیگر با او ملاقات کنم.
romangram.com | @romangram_com