#تعقیب_سایه‌ها_پارت_81

باورم نمی‌شد این احساسات تازه در مدت کوتاهی در من ریشه دوانده باشد. منی که تا همین چند روز پیش نه، تا همین چند دقیقه پیش خشک و جدی بودم و فقط به کارم و هدفی که داشتم فکر می‌کردم. منی که بعد از حادثه‌ای تلخ به احساسات خود افسار بسته بودم و فقط با عقلم زندگی می‌کردم، تصمیم می‌گرفتم و کاری را به سرانجام می‌رساندم، حال دربارهٔ عشق و عاشقی صحبت می‌کردم؟ حال با خود از محاسن وجود زن در زندگی می‌گفتم؟ انگار در اشتباه بود و جاذبه‌ای که از آن می‌گفتم، بوی کیک خانگی نبود. چیزی بود که هر لحظه بیشتر می‌شد و هر قدم که به سمت خانه برمی‌داشتم، بیشتر مرا به سوی خود می‌کشید. تا آن‌که سکوت را با ضرباتی که به در کوفتم شکستم و حقیقت این جاذبه را فهمیدم. وقتی دختری با پوست سفید و شفاف و موهایی بلوند که آن را با توری پشت سر خود بسته بود مقابل چارچوب در قرار گرفت، راز این جاذبه کشف شد. به راستی او که بود که این گونه مرا به سوی خود می‌کشید؟ چهره‌اش خیلی آشنا می‌زد؛ اما نمی‌توانستم شناسایی‌اش کنم. آن هم در شرایطی که تنها قلبم فعالیت می‌کرد و ضربانش ریتمی تند یافته بود. او هر که بود، زیبا به نظر می‌رسید. صورتش گرد و لطیف بود. چشمان درشتش را مستقیم به چشمان من دوخته بود و در حالی‌که انگشتان ظریف خود را به دیوار کناری تکیه می‌داد و با دست دیگر ناخن‌های لاک‌زدهٔ سرخ کمرنگش را به معرض نمایش می‌گذاشت، لبخندی به من زد. انگاری او هم فهمیده بود که چه‌قدر خوب دلربایی می‌کند. آن هم برای کسی که اولین بار است شیفتهٔ زیبایی‌های کسی شده است. آری؛ این اولین باری بود که این احساس را پیدا می‌کردم و به عنوان اولین تجربه خیلی برایم لذت بخش بود. سعی کردم در دریای خشکیدهٔ ذهنم مشت به مشت آب بریزم. موجی درست کنم و جریانی بسازم و میان خاطرات تلمبار شدهٔ گذشته چهرهٔ او را جستجو کنم و بفهمم این صورت معصوم و دلربا را قبلا کجا دیده‌ام؛ اما هر چه تلاش می‌کردم بی‌نتیجه می‌شد. مغز من کاملا از کار افتاده بود و فقط احساسم بود که به من جهت می‌بخشید. در میان سکوتی طولانی که کار من تنها نگاه کردن و کار سوزان لبخند زدن بود، او سکوت را شکست و به حرف آمد. و تنها صدایی که در آن لحظات می‌شنیدم صدای دلنشین او بود.

ـ بفرمایین. کاری داشتین؟

لبان خشکیده‌ام را‌ تر کردم. به خود فشار می‌آوردم تا بتوانم جوابی بیابم. انگاری اصلا حرف زدن از خاطرم رفته بود. کودکی چند ماهه شده بودم که تازه دهان باز می‌کند. آن‌قدر تقلا کردم که بلاخره موفق شدم موتور ذهنم را روشن کردم و چیزی بگویم. ابتدای امر خود را معرفی کردم. سعی می‌کردم از کلماتی استفاده کنم که در شأن او باشد. در شأن کسی که هنوز نمی‌دانستم کیست.

ـ:می‌خواستم راجع به مطالبی که توی روزنامه نوشتین باهاتون صحبت کنم.

ـ چرا جلوی در؟ بفرمایین تو...

سوزان از مقابل چارچوب کنار رفت و من پشت سرش راه افتادم. او آرام دستش را در هوا تکان می‌داد و هر قدمی که بر می‌داشت به حرکتش جهت می‌بخشید. تا آن‌که مرا به سالن پذیرایی هدایت کرد. جایی که پیرزنی کنار شومینهٔ خاموش سالن روی ویلچرش به خواب عمیقی فرو رفته بود و خروپف می‌کرد. البته صدایش به خر خر شباهت بیشتری داشت تا خروپف. گردنش وضعیت خوبی نداشت. رو به بالا خم شده بود و اگر چند ساعت به همین حالت‌‌ رها می‌شد، مطمئنا او را دچار آرتروز و درد مفاصل می‌کرد. سوزان بالشت کوچکی که از قبل پشت گردنش گذاشته بود جا به جا کرد و دوباره گردنش را به حالت اولیه برگرداند. سپس برگشت و بار دیگر به من که همچنان ایستاده بودم و حرکاتش را دقیق نگاه می‌کردم خیره شد. حاضر بودم تا آخر عمرم‌‌ همان طور بایستم، دچار پا درد، واریس و انواع و اقسام بیماری‌های پا بشوم؛ اما لحظه‌ای این لذت را از دست ندهم. یعنی به راستی من عاشق او شده بودم؟ آن هم با یک نگاه؟ من که آدمی نبود با یک نگاه عاشق کسی بشوم. درست است که تجربهٔ این کار را هم نداشتم؛ اما خود را خوب می‌شناختم و مطمئن بودم امکان ندارد قلبم برای چیزی به جز هدف و کارم بتپد؛ ولی حالا برای کسی دیگر می‌تپید و هر لحظه شدتش نیز بیشتر می‌شد. به راستی او که بود که این گونه مرا شیفتهٔ خود ساخته بود؟

در آن دقایقی که به آسانی می‌گذشتند و من حرکت زمان را احساس نمی‌کردم، تنها صدای خروپف پیرزن بود که سکوت سالن را در هم می‌شکست و شاید صدای در هم شکستن آسمان آبی توسط دودهای معطری که از دودکش به بالا می‌خزیدند و هیچ کس قادر به شنیدنش نبود. بعد از آن نیز تنها صدای آرام و مهربان سوزان بود که برایم جلب توجه می‌کرد که می‌گفت: مادربزرگمه. امروزم یه کم حالش خوب نیست موندم خونه مراقبش باشم. تقریبا از وقتی که یادم میاد کارم همین بوده. پدرم رانندهٔ تریلی بود. خیلی کارش رو دوست داشت؛ یعنی کلا عاشق ماشین سنگین بود. یه شب حین رانندگی چشماش سنگین میشه و ماشینش چپ می‌کنه. همون لحظه تموم می‌کنه. اون موقع من چهار پنج سالم بود و چیز زیادی ازش تو ذهنم نمونده، به جز چند تا تصویر کدر که فقط هنگام خواب کنار هم قرار می‌گیرن و برام کابوس می‌سازن. البته همیشه هم کابوس نیست. گاهی اوقات می‌بینم که باهاش رفتم پارک. من سوار چرخ و فلک شدم. چرخ و فلکش خیلی بزرگ نیست. هم اندازه خودمه. بعدش برام بستنی می‌گیره و منم می‌شینم با شوق و ذوق تا تهش می‌خورم. مادرم هم هم هفت هشت سال بعدش ناگهانی سل گرفت و مرد. از اون زمان دیگه مراقبت از مادربزرگم افتاده گردن من. البته ناراضی نیستم. می‌دونین... بعضی‌ها پیر که میشن از دست و پا می‌افتن. حتی نمی‌تونن کار‌های روزمره شون رو انجام بدن. اگه آلزایمر هم بگیرن دیگه بد‌تر؛ اما مادربزرگ من این طوری نیست. هنوزم مثل زمان جوونیش مهربون و شیرینه. تنها عیبش اینه که پیره.

همزمان که او صحبت می‌کرد، اشاره‌ای به مبل‌هایی که مقابل شومینه قرار داشتند کرد و خود کنار مادربزرگش نشست. من نیز تنها نگاه می‌کردم و حرکات لب‌هایش را زیر نظر داشتم که با ظرافت خاصی بالا و پایین می‌رفتند. اگر صحبت‌هایش را هر کسی دیگه‌ای می‌شنید برایش تاسف می‌خورد؛ اما من لذت می‌بردم. از هر کاری که او انجام می‌داد لذت می‌بردم.

ـ چیزی می‌خورین براتون بیارم؟

ـ نه ممنونم.


romangram.com | @romangram_com