#تعقیب_سایهها_پارت_80
بعد از دقایقی تماس با دفتر روزنامه، زنی که به نظر منشی بود و صدای مردانهای داشت؛ اما با ناز و کرشمه صحبت میکرد گوشی را برداشت. وقتی او فهمید پلیس هستم، تلفن را به سردبیر داد و بعد از آن سردبیر نیز هنگامی که از من علت تماسم را پرسید و به او گفتم میخواهم با کسی صحبت کنم که مقالهٔ دیروز را نوشته، مرا دست به سر کرد و به رییس دفتر پاس داد. او در ابتدا گفت که نام آن شخص سوزان پرِزِ است و در ادامه اشاره کرد که زیر هر ستون، متن یا مقاله نام شخصی که آن را نوشته درج میشود. من نیز که به خود زحمت نداده بود این مورد را کشف کنم، از او خواستم که مرا به آن زن وصل کند. در این زمان بود که او مکث کوتاهی که با کمی سرفه همراه بود، کرد و من ضمن آنکه فهمیدم او احتمالا دچار سرماخوردگی یا آلرژی فصلی شده است، قصد طفرهرفتن را نیز دارد. سپس در حالیکه صدای پاهای رییس دفتر در گوشش میپیچید و من نیز آن را از پشت تلفن میشنیدم، او را از دور صدا کرد و تلفن را به او داد و مرا دوباره به زحمت انداخت؛ زیرا مجبور شدم همه چیز را از اول بگویم.
ـ سلام. من ویلیام هاوکینگز هستم. بفرمایین...
خودم را معرفی نمودم و دوباره خواستهام را مطرح کردم. آقای هاوکینگز نیز مکث کوتاهی کرد و انگار که بخواهد از همکارانش کمک بگیرد جواب داد:
_ ایشون الان در دفتر نیستن. ظاهرا مادربزرگشون کسالت داشته و موندن خونه.
ـ پس لطفا آدرس خونهشون رو بدین.
ـ متاسفم آقا، نمیتونم این کار رو بکنم. شاید ایشون تمایلی به این کار نداشته باشن. ضمن اینکه این فقط یه تماس تلفنیه و من نمیدونم شما کی هستی و واقعا از اداره پلیس لس آنجلس تماس میگیری یا نه. بهتر نیست برای چنین درخواستهایی حضوری تشریف بیارین و البته با حکم قانونی؟
آقای هاوکینگز سپس از حقوق شهروندی صحبت کرد و از چندین ماده و تبصرهٔ قانونی گفت که من از هیچکدامشان سر در نمیآوردم. شاید او اصلا رییس نبود و وکیلی چیزی بود و من نمیدانستم. با خود اندیشیدم که چگونه این معما را حل کنم و آدرس آن زن را از او بگیرم. یاد نقشههایی که ابتدای صبح کشیده بودم افتادم. میخواستم به محض برقراری تماس مثل آدم عصبی رفتار کنم و با خطراتی که نویسندهٔ این مطالب دروغین به جان خریده، کسی را که پشت خط قرار دارد بترسانم؛ اما آن قدر گوشی به دست به انتظار نشستم و مدام مرا به فرد دیگری واگذار کردند که همه چیز از خاطرم رفت و اصلا رغبتی هم برای این گونه نقش بازی کردن نداشتم؛ اما خب، به هر حال این هم ترفندی بود که در آن لحظهای که فکرم به جایی نمیرسید میتوانست گره گشا باشد. دل را به دریا زدم. چشمانم را بستم و خود را در آن نقش تصور کردم.
رگهای گردنم مدام منقبض و منبسط میشدند. لبهایم را روی هم فشار میدادم و کلمات را سفت و محکم ادا میکردم. گرچه این محکم بودن به خاطر اطمینان از کاری که میکردم نبود. صورتم نیز هر لحظه به رنگی در میآمد. گاهی به خاطر تند صحبتکردن و فشارهای عصبی قرمز میشد و گاهی نیز به رنگ بنفش و سیاه در میآمد. گفتم صورتم، یاد تورم بینیام افتادم که به کلی فراموش کرده بودم. باید یادم میماند که در اولین فرصت نگاهی به آینه بیاندازم و آن را بررسی کنم. البته دردی نداشتم. شاید هم داشتم و به خاطر مسائلی که فکرم را مشغول کرده بود احساسش نمیکردم؛ اما با این حال اگر تورمش نخوابیده باشد یا در اثر ضربهای که آن مرد ناشناس به من زده بود دچار انحراف یا شکستگی شده باشد و بعدا معلوم شود، دچار دردسر میشوم. حتی نمیتوانستم تصور کنم با صورتی باندپیچی شده در حالیکه حتی نفس کشیدن هم برایم دشوار میشود، به ماموریتهای سخت و پیچیدهای که داشتم ادامه دهم.
آقای هاوکینگز مدام مکث میکرد و با نگاهش کارمندان را زیر نظر میگرفت. حرکات، رفت و آمدها و صحبتهایشان. اگر چه هر یک مشغول به کاری بودند؛ اما میتوانستم حدس بزنم که گوشهایشان را تیز کرده بودند تا صحبتهای میان ما را بشنوند. رییس دفتر هم سعی داشت ضمن انتخاب کردن کلماتی مؤدبانه خود را خونسرد نشان دهد تا عرقهایی را که احتمالا در نتیجهٔ حرفای من روی پیشانیاش مینشست پاک نماید تا کسی متوجه عمق فاجعه نشود؛ اما من مراقب بودم که در میان تهدیدها و خط و نشانهایم گافی ندهم و اسراری را فاش نکنم. هر چند که با توجه به اخباری که در روزنامه چاپ شده بود، اصلا نمیدانستم مرز بین راز و حرفای معمولی چیست. آقای هاوکینگز خیلی زود مقاومت را شکست و در حالیکه سعی داشت با همان تبصرهها و مادههای قانونی که تنها نقطه ضعف من بود مرا گیج کند، آدرس آن زن را به من داد و من بدون آنکه چیزی بخورم یا با جرعهای آب لبهایم را که به خاطر بحث کردن با مسئول روزنامه خشک شده بود تازه کنم، از خانه خارج شدم. حتی دوباره ماجرای بینیام را فراموش کردم. انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش با خود کلنجار رفته بودم. لباس کارم را هم پوشیدم تا یک جورایی احساس قدرت نمایم.
چند صدمتر مانده به خانهٔ سوزان پِرِز چیزی شبیه جاذبه مرا به سوی خود کشاند. سرمست و آسودهخاطر، فارغ از هر گونه فکر و خیالی؛ ولی چون همچنان با آنجا فاصله داشتم، نمیتوانستم بفهمم دقیقا چیست. وقتی به کلبهای سرتاسر آجری که تک و توک آجرهایش زیر آتش خورشید رنگ باخته بودند رسیدم و ناخواسته سر بالا کردم، چشمم به دودکش و حرارتی که از آن خارج میشد افتاد. دود از درون دودکش به بالا میخزید. آسمان آبی را در هم میشکافت و بالا و بالاتر میرفت و در نهایت به ابرها میپیوست. این حرارت همان عشق بود و بو، بوی کلوچهای که با جان و دل برای محبوبت میپزی. آردها را با دستانی که ساعتی قبل در دستانش بوده ورز میدهی و قبل از آنکه درون فر بگذاری، با هرم نفسهایت آن را معطر میکنی. این همان احساسی بود که برایم بیگانه و غریبه به نظر میرسید. چرا که مدتها بود در خانهام آن را احساس نکرده بودم. به نظر من هر زمان که در هر خانهای اجاق روشن باشد، عشق در آن جریان دارد و زندگی جاریست. در غیر این صورت زندگیات بیهدف خواهد بود و مثل من سرد و بیروح روز را شب میکنی و مدام کوله بار گذشتهات را زیر و رو خواهی کرد و حسرت اتفاقهایی را که نباید میافتاد یا کارهایی که باید میکردی میخوری.
romangram.com | @romangram_com