#تعقیب_سایهها_پارت_79
_ حالا میفهمم چرا اون از دستم ناراحته. تو ناراحتش کردی. با حرفات، با بد بینی هات. لابد برگشتی و همین چرندیاتی که به من گفتی رو تحویل اون دادی. چرا فکر میکنی همهٔ آدما مقصرن، همهشون بدن؛ اما تو خوبی؟
ـ داری تند میری رالف. من حرفی در این باره بهش نزدم. دفترچه رو هم اتفاقی وقتی از اتاق رفت بیرون پیدا کردم.
ـ اگه راست میگی چرا همون موقع چیزی بهم نگفتی؟ چرا موضوع رو مخفی کردی؟
ـ: چون نمیخواستم ناراحتت کنم؛ چون میدونستم چهقدر بهش علاقه داری. وقتی میدیدم مثل یه بچهٔ چهار پنج ساله خودت رو خوشگل کردی، نشستی یه گوشه و داری برای خودت خیال بافی میکنی چیکار میکردم؟ میگفتم اون با فلوید، قاتلی که بیش از یک سال در نقش یک کارآگاه جاسوسی ماها رو میکرده همدسته؟ من به خاطر خودت چیزی نگفتم. الان هم اگه بخوای حاضرم کمکت کنم تا حقیقت رو بفهمی.
دستانش را مشت کرد و در هوا تکان داد. سپس با حرص گفت:
_ اه... گور بابای فلوید و همشون. من نگران کلوریام. چرا نمیفهمی؟ نگران.... نگران.... نگران....
رالف مجال صحبت کردن نداد و سراسیمه به طرف در رفت. خواستم بار دیگر خطابش کنم؛ اما منصرف شدم. درک میکردم چرا او کنترل مغز و دهانش را از دست داده است. این نتیجهٔ عاشقی است و دردی که سینهٔ هر کسی را خواهد سوزاند. حتی اگر در مقابل کسی ایستاده باشی که تا دیروز او را رفیق و برادر خطاب میکردی. همهٔ اینها را خوب میفهمیدم، هر چند که خودم تجربهاش را نداشتم؛ اما علت عصبانیتهای خود را نمیدانستم. آن هم در شرایطی که باید به جای شعلهورساختن آتش خشم رالف، او را آرام میکردم.
حرفای رالف ذهن مرا به هم ریخته بود و تمرکز را از من گرفته بود. حتی لحظهای فراموش کردم برای چه به خانه بازگشتهام. اینکه روی مبلی به انتظار بنشینم. حرکت کند ثانیهها را که برایم صدای بلندی داشت تحمل کنم. هر از گاهی خود را با قهوهای سرد سرگرم سازم. اگر حوصلهام کشید روزنامهای بخوانم. البته نه بخش حوادث را که آن خبرنگار نوشته بود؛ چون این طوری بدتر ذهنم درگیر میشد و چون کاری از دستم بر نمیآمد، مجبور میشدم به سرنوشت و این روزگار بیرحم ناسزا بگویم و در نهایت اعصاب خود را خرد کنم. و اگر هم سر حال بودم، سری به دفترچه یادداشتم بزنم. هــ ـو*س عجیبی پیدا کرده بودم که مدام مرا قلقک میداد تا وقایعی را که برایم رخ تاکنون رخ داده بود یا قرار بود در آینه برایم اتفاق بیفتد، درون همان دفترچه بنویسم. انگار از همان ساعات پیش که آن را در دست گرفتم و بوی کاغذها و جوهر کلمات درون بینیام پیچید، احساس نیاز به نوشتن پیدا کرده بودم. شاید چند روز بعد یا چند سال بعد که مرگ را پیش روی چشمانم دیدم و کسی را آن را پیدا کرد، بفهمد که این همه تلاش و از خودگذشتی و دوندگی و عرق ریختنها برای چه بوده است.
ـ آقای رییس همین الان تشریف آوردن. یه چند لحظه صبر کنین...
بار دیگر نگاهی به ساعت انداختم. این بار ثانیهها روی عدد سه قرار داشتند و به سرعت به پایین سر میخوردند. این تنها جملهای بود که در طول چند دقیقهٔ گذشته شنیده بودم. صبر کنین... پشت خط بمونین...
romangram.com | @romangram_com