#تعقیب_سایه‌ها_پارت_78

ـ پس چرا عین ابر بهاری اشک ریخت و گریه کرد؟ چرا هر چی زنگ در خونه‌اش رو زدم، صداش کردم، جوابی نداد؟ حتما یه چیزی بهش گفتی که اون ناراحت شده. پیشخدمت می‌گفت کلوریا حالش خوب بود؛ اما به محض این‌که رفت تو اون اتاق لعنتی، به محض این‌که تو باهاش حرف زدی حالش خراب شد.

ـ جاسوست چرا بقیه‌اش رو نگفت که این همه راه پا نشی بیای این‌جا اعصاب من رو خرد بکنی؟

لحن عصبی رالف، نگاه‌های غضب آلودش، آب دهان‌هایی که پیوسته قورت می‌داد تا برای بازجویی‌کردن نفسی تازه کند، همه همچون ویروسی به من سرایت کرده بود. من و او آینهٔ تمام قدی بودیم که تصویر یکدیگر را به نمایش می‌گذاشتیم. به محض آن‌که ابرو‌هایم را فشرده می‌کردم، او کارم را تقلید می‌کرد و با هر دندان قروچهٔ او، من نیز واکنشی مشابه نشان می‌دادم. هیچ‌کدام متوجه رفتار پرخاشگرانهٔ یکدیگر نبودیم و تنها در برابر هر حمله‌ای لحنی بی‌رحمانه‌تر انتخاب می‌کردیم.

ـ طفره نرو کل. من فقط یه سوال ازت کردم. بگو چی بهش گفتی؟

ـ من چیزی بهش نگفتم؛ ولی همین قدر بدون که شما‌ها به درد هم نمی‌خورین.

ـ یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم.

نتوانستم بیشتر از این او را که هر لحظه خطی بزرگ و سیاه رنگ روی مغزم می‌کشید و آن را به سرعت کثیف می‌کرد تحمل کنم. من نیاز به آرامش و تمرکز داشتم تا بفهمم در کجای مسیر قرار دارم و حرکت بعدی‌ام چیست؛ اما لحن طلبکارانهٔ او که مدام مرا مقصر این اتفاقات نشان می‌داد، اعصابم را خراب می‌کرد.

ـ یعنی این‌که کلوریا با اون آدما همدسته. همونایی که این همه از خواب و خوراکمون زدیم تا یه رد و نشونی ازشون پیدا کنیم. می‌دونی تو کیفش چی دیدم؟ همون دفترچهٔ شرودر رو که فکر می‌کردیم فلوید از بین برده، دست اون بود. رنگش جلدش، اسم برندش.... حتی چند صفحهٔ اولش هم کنده شده بود.

ـ تو چیکار کردی کل؟

چرخی مختصر درون اتاق زد و در حالی‌که متعجب با خود می‌اندیشید، ناگهان برگشت و گفت:


romangram.com | @romangram_com