#تعقیب_سایهها_پارت_77
ـ تو روزنامههای امروز صبح نوشته. مگه نخوندین؟
خواستم بگویم: " نه؛ اهل روزنامه خواندن نیستم." اما این مسئله نکتهٔ مهمتری داشت که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. تا آنجایی که به خاطر دارم و از زبان رالف شنیده بودم ماجرای مرگ شرودر به شکل دیگری تعریف شده بود؛ خودکشی. حال چگونه ممکن بود بعد از گذشت چند روز دوباره همان مطلب با تیتری متفاوت و درشت درون روزنامه چاپ شود؟ چه کسی پشت این خبرسازی بود و آن را هدایت میکرد؟ پاسخ دادن به این سوالات در آن لحظه تنها دغدغه من شده بود به حدی که سوال دوبارهٔ خانم پری را که پرسید: «کشته شدن صاحب اون شرکته تجاری... اسمش چی بود خدایا.... اون هم به این اتفاقات مربوطه؟» بیجواب گذاشتم. سراسیمه از خانهٔ او بیرون زدم و بعد از هزاران پرس و جو در حالیکه میدویدم، خود را به نزدیکترین دکهٔ روزنامهفروشی رساندم. اتاقکی با سقفی شیبدار رو به جلو که مجلات و روزنامههای چیدهشده روی قفسهای را که با دو زنجیر رنگ و رو رفته متصل شده بود، از گزند برف و باران محافظت میکرد. اتاق به قدری کوچک بود که احساس خفگی به من دست داد و دچار نفس تنگی شدم. مدتی طول کشید تا شمارش نفسهایم متعادل شود. از مردی که کلاه نیمه چرمی بر سر داشت و روی صورتش هم هلال ماهی نقاشی شده بود، روزنامه روز را گرفتم و همان جا مشغول خواندن شدم. حتی نمیدانستم با این شرایط آمادگی خواندن مطالبی را که سخت مرا درگیر خود ساخته بود، دارم یا خیر. تیتر درشت و مشکیش این چنین بود:" از افسانه تا واقعیت.."
پاهایم سنگین شده بود و قادر به حرکت نبودم. عضلاتم به سختی منقبض میشد. انگار در عرض چند دقیقه دویست کیلو وزن اضافه کرده باشم. با وجود آنکه بدنم داغ شده بود و ضربان قلبم، تعداد نفسهایم و حجم فعالیتهای ذهنیام افزایش یافته بود؛ اما قدمهایم را به سختی بر میداشتم. احساس میکردم آسفالتهای زبر و خشن خیابان با صورتهای لک و پیسیاش، دستهای تنومندش را دور پاهایم حلقه زده است. در آن وضعیت، نسبت به هر چیزی واکنش نشان میدادم. صدای بال و پر زدنهای پرندگانی که از بالای سرم میگذشتند، همچون طوفانی در گوشم پیچیده میشد و حرکات مورچههایی که گهگاه خواسته و ناخواسته نگاهم به آنان معطوف میشد، برایم سرعت نور را داشت. این به خاطر چیزهایی بود که درون روزنامه خوانده بودم. نویسندهاش ضمن آنکه همه چیز را میدانست، قوهٔ تخیل بالایی داشت. او برای هر اتفاق داستانی ساخته بود. نوشته بود: «ارول شرودر و اسکوتر پیتون در یک شرکت تجاری بزرگ و نامدار با یکدیگر کار میکردند. پیتون به همکارش اعتماد زیادی داشت و او را به عنوان یکی از سهامداران خود کرده بود؛ اما شرودر به جای پاسخ دادن به این اعتماد، به دنبال بزرگکردن نهالی بود که از مدتها پیش کاشته بود؛ یعنی فروش مواد مخدر در پوشش و اعتبار شرکت. وقتی پیتون از ماجرا مطلع شد، در صدد مقابله با او بر آمد؛ اما قبل از آنکه حتی پلیس بویی ببرد، در یک شب بهاری که ستارگان به مهمانی مهتاب رفته بودند قربانیاش شد. شرودر کیفی پر از اسکناسهای سبز و تانخورده داشت که توجه رز فلوید ،کارآگاه ویژهٔ لس آنجلس، را به خود جلب کرده بود. هنگامی که او از محتویات این کیف با خبر شد، با زیرکی آن را دزدید و سپس از ترس آنکه مبادا شرودر اشارهای در بازجوییهای خود اشارهای به آن بکند، با تیغ ریش تراش به جان رگهای او افتاد و سلول سردش را غرق در خون کرد. غافل از آنکه فهمیده باشد به خاطر درگیری با او آثار خود را زیر ناخونهایش پنهان کرده است. پزشک قانونی همان شب هویت قاتل را شناسایی کرد؛ اما او کجا بود؟ در یک تعمیرگاه قدیمی که با چند اسکناس ناقابل متروکه رها شده بود. فلوید در آنجا و در هنگام سپیدهدم با طنابی به سرنوشت خود پایان داد تا رنج و عذابی را که در این چند ساعت کشیده بود به همه فریاد بزند. رنج یک اشتباه احمقانه؛ زیرا او یک ذاتا یک آدم پلید یا یک قاتل نبود. او یک مامور وظیفهشناس و زحمتکش بود که حتی شایستهٔ تقدیر داشت؛ اما تنها به جرم نگاهکردن به صورت سبزگون کسی برایش دلربایی میکرد قربانی این اتفاقات شد.
»حرفهای او از نظر من کاملا بیمعنی بود و بیشتر شبیه داستانهایی بود که آدمی برای خواباندن کودک خردسال خود میگوید؛ در حالیکه حقیقت ندارد و زاییدهٔ تخیل است. مخصوصا بخش دوم صحبتهایش را که اصلا باور کردنی نبود. من خود در آن تعمیرگاه شاهد همه چیز بودم و دیدم آن آدمهای غریبه چگونه طناب را دور گردن فلوید انداختند و به ضجهها و تمناهایش مهر خاموشی زدند. حتی اگر هم چیزی ندیده بودم، امکان نداشت کسی چند ساعت بعد از کشتن فردی دیگر، خودکشی کند. آن هم وقتی که یک کیف پر از پول در خانهاش پنهان کرده و میتواند به راحتی با آن خانه و هویتی جدید برای خود بسازد. نکتهٔ دیگری که اعصاب مرا حسابی به هم ریخته بود، این بود که نویسنده قصد داشت همهٔ این اتفاقات را یک ماجرای عادی جلوه دهد. انگار نه انگار که کسی پشت پرده قرار دارد و این اتفاقات را رهبری میکند؛ اما من همه چیز را میدانستم و حال که میدانستم، بهترین فرصت بود که با نویسنده آن مطالب کذایی ملاقات کرده و دروغهایش را فاش کنم. ضمن آنکه خیلی دلم میخواست بدانم او همین اطلاعات غلط را که کم هم نبود از کجا به دست آورده است؛ چرا که تاکنون ماجرای کشته شدن شرودر در سلولش سر به مهر مانده بود. نفهمیدم چگونه با این همه فکر و خیال، منشا خاطرات کودکی در مقابل دیدگانم ظاهر شد. قصد داشتم به دفتر روزنامه بروم یا حداقل تماسی با آنها بگیرم؛ اما حال که اینقدر گرم و عصبی شده بودم بهترین کار این بود که کمی استراحت کرده و فردا از نو شروع کنم. هر چند که به پایان رسیدن ساعت کاری دفاتر روزنامه دلیل دیگری بود.
از آن سوی خیابان رالف را دیدم که مقابل خانهام رژه میرفت. از سمتی از پیاده رو که منتهی به خیابان بود قدمرو تا منزل خانم هاندرسون همسایهٔ مهربانم رفت. لحظهای ایستاد. نگاهش را به اطراف دوخت. سپس به زمین خیره شد و با ضربهٔ پای چپش چیزی را نشانه گرفت و چند لحظه بعد دوباره بازگشت. او هم مثل من عصبانی به نظر میرسید. به صورتش چین و چروک انداخته بود و ذهنش مدام حرفهایی را که باید میزد و چیزهایی که انتظار شنیدن داشت مرور میکرد و وقتی به نتیجهای نمیرسید، این مسیر را بار دیگر تکرار میکرد. وقتی با یکدیگر چشم در چشم شدیم، به سمتم آمد و با لحنی پرخاشگرانه گفت: معلوم هست تو کجایی؟ از صبح تا حالا منتظرتم.
ـ کار داشتم.
لحن گرفتهام نشان میداد در چه وضعیتی قرار دارم؛ اما حال رالف هم بهتر از من نبود.
هنوز فرصت تعویض لباسهایم را نیافته بودم که مرا مورد هجوم سوال قرار داد. دقیقا همان سوالهایی که شب گذشته ازش فرار کرده بودم و چه خیال باطلی که گمان داشتم در این کار موفق بودهام.
ـ دیشب به کلوریا چی گفتی؟
ـ باز دوباره شروع کردی رالف؟ من چیزی بهش نگفتم.
romangram.com | @romangram_com