#تعقیب_سایهها_پارت_73
ـ خب آقای..... (نامم را از روی لباسم خواند) فلیپس؛ میگفتین. چرا شما رو مامور این کار محرمانه کردن؟ یه افسر گشتی ساده، بدون درجه؟
ـ شما همیشه بدبینی یا فقط نسبت به من اینطوری هستین؟ این لباس یه ترفند استراتژیه خانم. برای اینکه کسی از هویت واقعی من مطلع نشه. ما احتمال میدیم مرگ همسر سابق شما یه خودکشی نبوده، بلکه فرد یا افرادی این کارو کردن. و با توجه به اتفاقاتی که اخیرا افتاده، ما گمان میکنیم که آقای فلوید رز وارد گروهی از جنایتکاران شده بوده و باهاشون همکاری میکرده. به هر حال ایشون همکار ما بودن و وظیفهٔ ماست که قاتلش رو پیدا کنیم. حتی اگه احتمالی که گفتم وجود داشته باشه. امیدوارم شما هم همین رو بخواین.
ـ منظورتون کدوم اتفاقاته؟
ـ گفتم که خانم پری. یه سری از مسائل محرمانه است و من نمیتونم مطرحشون کنم. اگر هم هنوز فکر میکنین دارم بهتون دروغ میگم یا بهم مشکوکین، میتونین با آقای هانت تماس بگیرین. ایشون در جریان همه چیز هست.
این آخرین تیر ترکش من بود. امیدوارم بودم خانم پری این اسم را قبلا شنیده باشد و قانع شود. صحبتهای من تغییری در چهرهاش ایجاد نکرد. گرد خستگی کار چند ساعته، مسیرهای طولانی، شلوغی و صدای ماشینها روی صورتش نشسته بود و او را چندین سال پیرتر نشان میداد. کوفته و بیرمق باید به شنیدن حرفای مردی مینشست که خاطراتش را مانند خاک همان محافظین اتاق، زیر و رو میکرد و اعتراضی هم نمیتوانست بکند. او به اتاق پذیرایی رفت و مرا به دنبال خود کشاند. همزمان که با نگاهش گلهای فرش زیر پایش را میشمرد گفت:
_ من بدبین نیستم آقای فلیپس. فقط بیزارم، از آدمای دو رو برم. از اونایی که نقش بازی میکنن. وقتی فکر میکنم که با فلوید چه روزای خوبی داشتم.... من و اون عاشق هم بودیم. یه زندگی شیرین و رویایی داشتیم. زندگی که حسرت و رویای بقیه بود. من هر روز صبح زودتر از خواب بیدار میشدم و براش کلوچه درست میکردم. هر چی هم درست میکردم سیر نمیشد.
لبخند ظریفی زد؛ در حالیکه چشمانش غبار آلود بود و بغضی در صدایش شنیده میشد. کلمات را به قدری با احساس ادا میکرد که انگار همه چیز در مقابل دیدگانش زنده میشد و به تصویر در میآمد. فلوید را بین چارچوبهای در تصور کردم. با همان کت شلوار قهوهای و شکم برآمدهاش که دو بشقاب در دست داشت. تکههای بزرگ کیک کاکائویی در طرف و در ظرفی دیگر کلوچهها مانند طبقات یک برج بلند روی هم سوار بودند و هر لحظه امکان سقوط داشتند. او در همان وضعیت، ایستاده و با دهان به آنها هجوم میبرد و حتی حاضر نبود یکی از بشقابها را روی میز بگذارد. وقتی این تصورات را با صحبتهایی که بین فلوید و آن مرد غریبه در لحظات آخر عمرش رد و بدل شده بود تطبیق دادم، به این نتیجهٔ کاملا روشن رسیدم که فلوید خیلی طماع بود و همین مسئله سبب نابودی او شد.
خانم پری ننشست و به گوشهای خیره شد. شاید آخرین جایی را رصد میکرد که بوی فلوید میداد.
در ادامه گفت: اونم شبها که از اداره میاومد خونه برام یه شاخه گل میگرفت. با اینکه خسته بود، با اینکه اگه بهش فرصت حرف زدن میدادم تا صبح از سختیهای کارش میگفت؛ اما تو هر فرصتی که میشد با هم میرفتیم بیرون. ساعتی تو خیابون میچرخیدیم و غذامون رو هم تو یه رستوران میخوردیم. وقتایی هم که خونه غذا میخوردیم، ظرفا رو اون میشست. شاید فکر کنی هر مردی اول زندگیش از این کارا میکنه و بعد از چند ماه یا حتی چند هفته یادش میره؛ اما فلوید این طوری نبود. برای فریب دادن من این کارا رو نمیکرد. اون دوستم داشت.... منم همینطور.
ـ پس چرا با وجود این همه عشق و علاقه از هم جدا شدین؟
romangram.com | @romangram_com