#تعقیب_سایه‌ها_پارت_71

از پنجرهٔ ماشین به پیرمرد مستی که مقابل درب رستوران به زمین افتاد و با سختی فراوان دوباره لنگ لنگان راهش را پیش گرفت نگاه کردم. کاش کمی از این اراده و قدرت در وجود من بود. کاش به جای آن‌که به نقطه‌ای کور خیره می‌شدم، سکوتم را می‌شکستم و حرفی می‌زدم. حتی به دروغ، چیزی می‌گفتم. مگر دیگر برای من صداقت اهمیتی داشت، وقتی آلوده به چنین گناهی بودم؟ در ایامی که آرزو‌هایم ریشه در آب دوانده بود به جای ایستادگی و مقاومت لباس دورویی پوشیدم و سوار بر اسب حقه و نیرنگ به تاخت حرکت کردم، غافل از این‌که از عاقبت کارم باخبر باشم. به رالف هم دروغ گفتم. همان‌طور که به مافوقم، خانم گالتا، مرد تک چشمی که در آن سردخانهٔ مخوف همنشین روح شرودر بود و چندین نفر دیگر دروغ گفته بودم؛ چون نمی‌خواستم آتش عشقی که در سینه‌اش جاری بود به خاطر حدس و گمان‌های من سرد شود. به او گفتم کلوریا یک سری مشکلات خانوادگی دارد که نمی‌تواند فعلا به ازدواج فکر کند. به او توصیه کردم اگر واقعا دلباختهٔ آن دختر است، مدتی صبر کند تا مشکلاتش حل شود. وقتی رالف از من خواست بیشتر وارد جزئیات شوم و حتی علت گریه‌های او را پرسید فهمیدم هر چه بیشتر به این کارم ادامه دهم، بیشتر در منجلابش فرو می‌رود.

صبح در حالی‌که احساس خفگی شدیدی می‌کردم و به سرفه افتاده بودم، از خواب پریدم. تازه یادم آمد به خاطر مصرف قرص‌های دکترم از شدت خواب آلودگی روی مبل وسط سالن افتاده بودم. چیزی هم که رویاهای مرا در هم تنیده بود، دود سیگار بود که از پنجرهٔ ضلع شرقی خانه‌ام به درون نفوذ می‌کرد. ظاهرا کسی به دیوار تکیه زده بود و پک‌های محکمی به سیگارش می‌زد. تنها صدای نفس‌هایش شنیده می‌شد و مدتی بعد نیز صدای گام‌های محکمش که به مرور کمتر می‌شد در گوشم پیچید. صبحانه‌ام را به سرعت خوردم. تصمیم گرفته بودم به شرکت پیتون زنگ بزنم و آدرس انبار‌هایی را که متعلق به شرودر بود از آقای میلر بگیرم. به همین خاطر، عادت غذایی‌ام را کنار گذاشتم و قهوه‌ام را به محض داغ کردن سر کشیدم. از نوک زبان تا انگشتان پایم در آتشی گداخته سوخت و به خاطر این اشتباه خود را سرزنش کردم.

از اپراتور خواستم شماره شرکت را بگیرد؛ اما اشغال بود. بعد از چندین بار تلاش که به ناامیدی من منجر شده بود، زنی از آن سوی خط گفت آقای میلر به بوستون رفته است و ممکن است تا پایان هفته برنگردد. برایم عجیب بود چرا او با وجود قولی که به من داده بود به این سفر رفته است؛ در حالی‌که هنوز بیست و چهار ساعت هم از زمان ملاقات ما نگذشته است. یعنی او نمی‌توانسته‌‌ همان روز به من بگوید قادر به اجابت خواسته‌ام نیست؟ یا حداقل این ماموریت را به کس دیگری بسپارد؟ این خبر به قدری برایم ناگوار بود که روحیه‌ام را به کلی خراب کرد و همچون کپه‌ای شن روی مبل ولو شدم. اگر ناکامی‌ها و شکست‌هایی را که این چند وقت بر من تحمیل شده بود برمی‌شماردم، انگشت کم می‌آوردم. باید برای این پشت پاهایی که زندگی به من می‌زد، چاره‌ای می‌اندیشیدم و قبل از آن بهتر بود تمرکز کنم تا نقشهٔ جدیدی برایش بکشم. در کمد لباس‌هایم داخل قفسه‌ای که رو به بالا باز می‌شد، مقداری وسایل روی هم تلمبار شده بود. یکی از آنان قرار بود هنگامی که یونیفرم آبی را به تن کردم یار و همراه من باشد و درس‌هایی از گذشته به من بیاموزد؛ اما از روزی که حکم تعلیقم را (ابتدا شفاهی و مدتی بعد به صورت ابلاغی کتبی) دریافت کردم، او را آن‌جا در خلوت و تنهایی‌‌ رها کردم. بوی آخرین کلماتی که بر رویش نوشته بودم هنوز برایم تازگی داشت. مانند آن‌که بخواهی بعد از گذشت چند سال وارد خانه‌ای شوی که میزبان توپ و باروت بوده است. دیوار‌هایش را خاک گرفته و در هر گوشه و کناری کلمات بی‌ربطی آوار شده است.

مدادم را هم برداشتم و به سالن بازگشتم. روی مبل نشستم و یک پایم را روی دیگری انداختم. باید همه چیز را از اول مرور می‌کردم. از‌‌ همان شبی که مسیر زندگی و کاری‌ام را دگرگون ساخت. شبی که بی‌سیم ماشین من و رالف را به محلی هدایت داد که دو مرد فربه و کت شلوار پوشیده به انتهای کوچه‌ای پنهان در تاریکی خیره گشته بودند. یکی از آنان نقش مهمی داشت. فردی بود با دوچهره و با دو هویت. روز‌ها لباس پلیس به تن می‌کرد و شب‌ها همچون جاسوسی اجیر شده اسرار اداره را فاش می‌کرد. و نفر دوم که نزدیک ده روز بعد از درون سایه‌ای آمیخته با بوی ادوکلن بیرون آمد و خود را نشان داد. کسی که شخصیت پیچیده‌تری داشت. نمی‌دانستم واقعا همدست با فلوید و اربابان بی‌رحمش است یا خیر. در حالی‌که لحن تهدید آمیزش و اسلحه‌ای که به سویم نشانه گرفته بود، این موضوع را تایید می‌کرد. فلوید کیفی مملو از اسکناس‌های براق و چشمک زن داشت که از شرودر دزدیده بود. او بعد از کشتن شرودر قصد خروج از شهر داشت. به همین خاطر دو بلیط قطار به مقصد کالیفرنیا گرفت.

از نوشتن دست کشیدم و به دفترچه خیره شدم. جرقه‌هایی درون ذهنم ایجاد شد و شعله‌هایش به سرعت زبانه گرفت. نکته‌ای که من فراموش کرده بودم همین بود. زن سابق فلوید" شانون پری". شاید او تکه‌ای از این پازل هزار قطعه باشد. مطمئنا او حرفای خوبی برای شنیدن دارد که می‌تواند قفل گشای ذهن من باشد.

با منزل رالف تماس گرفتم. امیدوار بودم او همان‌طور که چند شب پیش آدرس فلوید را با ترفندی که نمی‌دانم چه بود پیدا کرد، آدرس زن سابق او را هم پیدا کند؛ اما رالف در خانه نبود و حدس هم نمی‌زدم کجا ممکن است رفته باشد. بعد از آن، تنها راهی که به ذهنم رسید کمک گرفتن از مرد همیشه ناراضی، اما مهربان اداره آقای جونز بود. هر بار که من برای متقاعد کردن هانت جهت لغو حکم تعلیق به اداره می‌رفتم، او دستم را می‌گرفت. صندلی‌ کوچک، اما نرم کنار خود می‌گذاشت و ضمن ریختن قهوه‌ای داغ برایم تا ساعتی با من به حرف زدن می‌نشست. او به حدی از افراد آن‌جا که به گفتهٔ خودش کاری جز شکم فربه کردن نداشتند و بی‌مسئولیت بودند، بدگویی می‌کرد که من متعجب می‌شدم چرا با وجود این همه احساس که به تنفر شباهت داشت، هنوز در اداره و در میان همان‌ها کار می‌کرد. و سپس هنگامی که بعد از گفتگویی طولانی و خاطرات ریز و درشتی که از سر و ته آنان زده بود، از گرفتاری‌ها و مشکلات خود می‌گفت، تازه به جواب سوالم می‌رسید. آن روز هم با هزار ترفند آدرس زن سابق فلوید را از او گرفتم و از دست ماجرایی تازه که دنبال گوشی برای شنیدن بود گریختم. نشانی به نظرم آشنا می‌آمد. انگار قبلا آن‌جا را دیده بودم. وقتی در گذر از خیابانی نسبتا باریک و آسفالت‌های وصله پینه‌ای که باعث بالا و پایین رفتن ماشین می‌شد بوی دود و غبار در مشامم پیچید، حدسم به یقین تبدیل شد. چند شماره پایین‌تر از مقصد، جایی برای زنده شدن خاطرات بود. چند سال پیش کافه مونت کارمو میزبان من و عمویم شد و لحظات شیرینی را برایم رقم زد. ما هفته‌ای یکی دو بار به آن‌جا می‌رفتیم و در گوشه‌ای دنج برگ‌های عمرمان را ورق می‌زدیم و هر از گاهی هم لبمان را‌ تر می‌کردیم. عمویم کهولت سن داشت و من می‌دانستم که با امراض و مشکلات فراوان دست به گریبان شده است؛ اما اصرار‌های من تاثیری در تصمیماتش نداشت و او می‌خواست آخرین لحظات عمرش را با من باشد. تنها با من. به همین خاطر آن کافه را برگزید تا تلافی روزهای سختی که بر من گذشت را کرده باشد. تا روزی که شنیدم آن کافه که نامش را کافهٔ خاطره گذاشته بودم، در فراق عمویم سینه‌اش سوخت و آتش گرفت. صاحبش از شوک این واقعه تا مدت‌ها آن را به حال خود‌‌ رها کرده بود تا آن‌که بعد از چند سال دست دولت افتاد و به یک اداره تبدیل شد. اداره‌ای با نامی عجیب و طولانی که تنها بوی سوختگی‌اش همچنان در ذهنم مانده است و مرا به آن ایام می‌برد.

خانهٔ خانم پری کمی عقب‌تر از خانه‌های دیگر بود و ارغوانی‌های رقاصی که از پشت درختچه‌ها سرک می‌کشیدند، جلوهٔ خاصی به آن‌جا داده بود. دروازه‌ای آهنی و هلالی شکل که گیاهی خودرو آن را در آغوش کشیده بود و از هر منفذش شکوفه‌ای جوانه زده بود، می‌توانست گذرگاه ورود من به مسیری متفاوت باشد. مسیری که با آینده‌نگری مرا امیدوار می‌ساخت و با مرور وقایع گذشته دلسردم می‌کرد. و همین تعارض و کنجکاوی برای دانستن سرانجام راهی که می‌روم، بود که به قدم‌هایم جهت می‌داد و مرا سرپا نگه می‌داشت. هنگامی که زنگ را زدم و حتی بعد از آن چندین بار به در کوفتم، کسی به استقبالم نیامد. احتمال دادم خانم پری سر کار باشد. به هر حال زنی با شرایط او خصوصا اگر از شانس بد کس و کاری نداشته باشد، باید یک جوری خرج زندگی را در بی‌آورد. مجبور شدم ساعتی را در خیابان پرسه بزنم تا خورشید به وسط آسمان برود. لحظاتی در جلوی در‌‌ همان اداره ایستادم و تجزیه و تحلیل کردم. می‌خواستم مطمئن شوم که آیا هنوز هم‌‌ همان بو را دارد و هنوز هم مرا به آن ایام خاطره‌انگیز می‌برد یا خیر؛ اما نمی‌دانم چرا حس خوبی نسبت به تابلوی زرد رنگی که با حروف درشت نامش را نوشته بود نداشتم و دوباره راهم را سویی دیگر منحرف کردم. نمی‌توانستم به خانه‌ام بروم و دوباره بازگردم. در اداره پلیس هم با توجه به پرونده‌ای که زیر بغلم گذاشته بودند، کاری برای انجام دادن نداشتم و اگر آن‌جا می‌رفتم ناچار بودم گوشم را برای شنیدن داستان‌های طولانی آقای جونز قرض بدهم. او همانند صاحبخانهٔ پیر و بی‌رحم من، پر حرف بود و خدا را شکر که تنها همین خصلت مشترک را داشت، وگرنه نمی‌شد لحظه‌ای او را تحمل کرد. ساعات باقی مانده را روی نیمکت نصب شده در مقابل خانه‌ای گذراندم و به مطالعهٔ مجله‌ای علمی که از قبل روی زمین پیدا کرده بودم پرداختم. بیشتر عکس‌هایش مرا جلب می‌کرد؛ چرا که ذهنم حسابی مشغول بود و نمی‌توانست رد کلمات را بگیرد. فکر کنم حوالی ساعت دو بود، از دکه‌ای سیار که دو پسر (یکی جوان و دیگری هفت هشت ساله) پشت آن بودند، ساندویچی گرفتم و به سرعت به خانهٔ پری بازگشتم. این بار او در منزل بود. زنی با صورتی استخوانی که لباس پاپیون‌داری پوشیده بود در را برایم گشود. چشمانش به نسبت صورتش درشت‌تر به نظر می‌رسید. یا شاید هم از دیدن من تعجب کرده بودم؛ زیرا من لباسی به تن داشتم که روزی همسر سابقش پوشیده بود و انگار لحظه‌ای خود او را در برابر دیدگان تجسم کرده بود.

ـ خانم پری. می‌تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟

ـ در چه موردی؟

ـ دربارهٔ همسر سابقتون.


romangram.com | @romangram_com