#تعقیب_سایه‌ها_پارت_70

کلوریا در حالی که هق هق می‌کرد، با کیفش به سمتم آمد. خواست بار دیگر پرده را کنار بزند. نمی‌دانم چه چیزی ناگهان مرا عصبانی کرد. کیفش را به سرعت گرفتم و گوشه‌ای پرت کردم. سرش داد کشیدم:

_ ول کن اون کیف رو. از چی داری فرار می‌کنی؟ اصلا تا کی می‌تونی فرار کنی؟ فکر می‌کنی پاهات چه‌قدر قدرت دارن؟ چه‌قدر می‌تونی بدویی؟ فرار کار آدمای ضعیفه. نه تو که تو این دنیای بی‌رحم، داری کار می‌کنی زحمت می‌کشی برای این‌که خرج زندگیت رو در بیاری. هر مشکلی تا وقتی کوچیکه باید حلش کرد. وقتی بترسی و ازش فرار کنی، اون هم هی بزرگ و بزرگ‌تر میشه. تا این‌که یه روز می‌بینی همه چیزت رو نابود کرده. تو هم هیچ کاری از دست بر نمیاد؛ با این وجود اگه فکر می‌کنی فرار بهترین راهه، باشه. می‌تونی بری....

خود را از مقابل پرده کنار کشیدم. حتی نگاهم را نیز از کلوریا دور کردم. با این وجود زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر گرفتم. من هر چه در توانم بود برای راضی کردن او به کار بردم. حال نوبت او بود که تصمیم بگیرد. تصمیم‌گیری دربارهٔ چیزی که هنوز علتش را نفهمیده بودم. در میان سکوتی که جز گریه‌های کلوریا، صدای نفس کشیدن‌هایمان و برخورد قطرات باران به شیشه چیزی حریفش نبود، او قدم‌هایی آرام به طرف تخت برداشت. وسایل کیفش را که زیر تخت پخش شده بود، دوباره داخل کیف گذاشت و آن را روی شانه‌اش انداخت. حتی آخرین نگاهش را از من دریغ نمود و اتاق را ترک کرد. او مرا با احساس ترحم آمیخته با گـ ـناه تنها گذاشته بود. وقتی لحظاتی در آن قفس تنگ که یک آن بوی نم و رطوبت خفه کننده‌اش مرا یاد سلول‌های اداره زمانی که بالای سر جنازهٔ شرودر ایستاده بودم انداخت، با خود خلوت کردم و دریافتم که طرز برخوردم با کلوریا و این‌که سرش داد کشیدم اصلا درست نبود. قلبم را عذاب وجدان قلقلک می‌داد و ذهنم را چیزی که ثانیه‌هایی پیش دیده بودم. به طرف تخت رفتم تا بهتر ببینم. دفترچهٔ تلفنی چرمی و سیاه رنگ که صفحهٔ اولش جایی برای قرار دادن عکس و نوشتن مشخصات دارنده بود تا اگر جایی پیدا شد تحویل صاحبش گردد. باورم نمی‌شد. دقیقا شبیه دفترچهٔ شرودر بود. هم رنگش و هم طرحی که روی جلدش نقاشی شده بود. صفحاتش را ورق زدم. چند صفحهٔ اولش کنده شده بود و مابقی کاملا سفید بود. یعنی این‌‌ همان چیزی است که چندین روز دنبالش می‌گشتم؟ مدرکی که گمان می‌کردم فلوید آن را طعمهٔ حریق کرده است؟ اگر این موضوع حقیقت داشته باشد پس آن خاکسترهایی که آن شب در شومینه‌اش یافتم مال چه بوده است؟ اصلا، اصلا چرا کلوریا؟ چه‌طور ممکن است یک سر ماجرا به او ختم شود، وقتی حتی توان کنترل اشک‌هایش را نداشت و با حرفای ما سیلابی خونین به راه انداخته بود؟ چه‌طور ممکن بود چنین آدمی این‌قدر شکننده و ظریف باشد؟ شاید رفتار‌های او ساختگی بوده باشد؛ اما آیا چشمان قرمز و متورم شده‌اش هم دروغ می‌گفت؟ آیا سر به زیری و نجابتش نقشه‌ای برای فریب ما بود؟ نمی‌توانستم صحنه‌ای را که دیده بودم، با نگاه معصومانه و لبخند ملیح کلوریا تطبیق دهم. همه چیز ضد و نقیض داشت و ذهنم نمی‌توانست فرق بین این دو را تشخیص دهد. انگار در مرز بین خواب و بیداری بوده‌ام. عالمی عجیب و غیر قابل وصف که درماندگی ذهن مرا به سخره می‌گرفت و خنده‌های تلخش مدام در گوشم پیچیده می‌شد.

ـ داری چی‌کار می‌کنی؟

رالف بود. به سرعت کیف را زیر تخت انداختم و بلند شدم. دوباره پرسید: _چی شد؟ چرا کلوریا این طوری شده بود؟ چرا داشت گریه می‌کرد؟

خوشحال بودم که او کیف را ندید؛ یعنی نباید هم می‌دید. تا زمانی که شک من به یقین تبدیل نشده بود و یا مدرکی مبنی بر نادرست بودن حدس و گمان‌هایم نیافته بودم، او نباید چیزی در این باره می‌فهمید. چرا که در این صورت نسبت به کلوریا سوء ظن پیدا می‌کرد و کلبهٔ عاشقانه‌ای که در خیالات خود ساخته بود از بین می‌برد.

ـ بریم تو ماشین تا بهت بگم.

تنها جمله‌ای که در آن لحظه به ذهنم رسید همین بود. بدین امید که کمی زمان خریده باشم؛ اما خیلی زود، وقتی رالف دوباره سوالش را تکرار کرد فهمیدم اشتباه کرده‌ام.

ـ راه بیفت. تو راه همه چیز رو برات تعریف می‌کنم.

ـ: چرا هی لفتش میدی کل؟ خب بگو چی شده. من دارم دیوونه میشم. از وقتی رفتی تو اون اتاق اعصابم ریخته به هم. بگو اون چی گفت؟ چرا اون جوری ناراحت از رستوران زد بیرون؟ چرا گریه کرده بود؟ از دست من ناراحت شده بود؟ اگه به خاطر این‌که زیر نظر گرفته بودمش ناراحت شده بود، خب دیگه قول میدم این کار رو نکنم. دیگه نه میام این‌جا، نه تا خونه‌اش تعقیبش می‌کنم.


romangram.com | @romangram_com