#تعقیب_سایه‌ها_پارت_69

ـ برید کنار.

ـ چت شد کلوریا؟ چرا یهو به هم ریختی؟

_ خواهش می‌کنم بذارین برم...

ـ تا وقتی که نگی چی شده نمی‌ذارم بری.

در برابر این تمناهای سوزناک و دردناک، من همچون زندانبانی خشن ایستاده بودم. شلاق به دست که با هر حرفم روح لطیف و جسم نحیف کلوریا را مضروب می‌ساختم.

کلوریا با دو دستش بازوی سمت راستم را چسبید و هر چه توان در ماهیچه‌هایش داشت به کار برد بلکه بتواند مرا کنار بزند؛ ولی موفق نشد و برعکس خود چند متری به عقب رانده شد. خواست دوباره تلاش کند. گفتم: گفتم که... تا حرف نزنی نمی‌ذارم بری.

ـ تو رو خدا اذیت نکنین. من حالم خوب نیست.

کلوریا شر و شر اشک می‌ریخت و این کار او قلبم را مدام زخمی می‌کرد. من انسان بودم و احساس داشتم. با وجود این‌که جنگ و بی‌رحمی‌های روزگار مرا نسبت به بعضی چیز‌ها سرد کرده بود، نمی‌توانستم چهرهٔ مظلومانهٔ دختری را ببینم که حتی توان عبور از سد من لاغر اندام را ندارد؛ اما باید علت این رفتار‌های او را درک می‌کردم و تا آن زمان، هیچ چیزی جز جواب، نمی‌توانست مرا متقاعد سازد.

ـ می‌دونم حالت خوب نیست. اون جوون هم دست کمی ازت نداره. از وقتی تو رو دیده، نه خواب درست و حسابی کرده، نه غذای درست و حسابی خورده. همهٔ فکر و خیالش تویی... الانم مطمئن باش تو دلش آشوبه و نگران حال توئه. اون منتظر یه جوابه. منم همین طور. بگو چی باعث گریه‌ات شده، چی حال تو رو بد کرده. من می‌خوام بهت کمک کنیم کلوریا... چه رالف رو بخوای، چه نخوای... فقط حرف بزن.

ـ هیچ کس... هیچ کس نمی‌تونه بهم کمک کنه.


romangram.com | @romangram_com