#تعقیب_سایه‌ها_پارت_68

ـ آروم باشین خانم. لطفا بشینین. نه شما کار اشتباهی کردین نه ما قصد مزاحمت داریم. بفرمایین....

ناگهان یاد جملهٔ آخر کلوریا افتادم. برایم جالب بود که رالف هر شب کوچه‌های تنگ و تاریک را به شوق دیدار مجدد می‌دوید و عطر بوی یار او را مست و سرگشته به هر سویی می‌کشاند. به راستی عشق چه قدرتی دارد. من نیز قبلا عاشق بودم. البته عاشق خدمت به وطنم. وقتی رشتهٔ مورد علاقه‌ام، یعنی ادبیات و دانشگاهی را که برای ورود به آن سال‌های زیادی زحمت کشیده بودم، رها کردم و به میادین جنگ رفتم، عاشق بودم. فکر می‌کردم کارم درست است. درست بود؛ اما ویرانی‌های جنگ در ذهن و روحم تنیده شد و ریشه دواند. تا آن‌که بعد از گذشت چند سال، به درختی تنومند تبدیل شده که هیچ تبری یارای شکستن آن را ندارد. ناخواسته از این فکر و خیال خنده‌ام گرفت. نزدیک یک هفته می‌شد که دیگر نه کابوس می‌دیدم و نه دچار توهم می‌شد. این به خاطر مصرف قرص‌های دکتر لوپز بود که علی‌رغم این‌که می‌دانستم معجزه می‌کند، مدتی می‌شد از خوردنش فرار کرده بودم. تا جایی که آن روز در بیمارستان دچار توهم و هذیان گویی شدم و تصمیم گرفتم دوباره به خوردنش ادامه دهم؛ زیرا این وضعیت را تاکنون تجربه نکرده بودم و می‌ترسیدم نسبت به آن بی‌تفاوت باشم. دکتر لوپز را از قبل می‌شناختم. او تنها کسی بود که در این مدت اجازه پیدا کرده بود مرا ویزیت کند و من به او اعتماد داشتم. با او در آخرین سفر به زادگاهم که به چند سال قبل بر می‌گشت آشنا شدم. اهل شیکاگو بود و آدم پخته و در عین حال ساده‌ای به نظر می‌رسید. وقتی نتوانستم رازم را از او پنهان نگه دارم، نسخه‌ای برایم نوشت و از آن به من دکتر شخصی من شد.

ـ نمی‌خواین چیزی بگین؟

ترس و نگرانی‌های کلوریا در من نیز رخنه کرده بود. نمی‌دانستم چه بگویم و چگونه خواستهٔ رالف را مطرح کنم. به رالف نگاهی کردم تا ازش کمک بگیرم؛ ولی او در رویاهای خود به سر می‌برد. این‌که برای خواستگاری رسمی دسته گل بخرد یا سبد گل؟ گل‌هایش رز سفید باشد، یا قرمز و یا نوعی دیگر. همراه انگشتر، گردنبند و دستبند نیز بخرد یا خیر؟ او حتی در فکر و خیال خود مراسم ازدواجش را نیز در یکی از کلیسا‌های شهر برگذار کرد و خانه‌ای در مرکز شهر، حدفاصل بین خانهٔ مادری و محل کار خود خرید.

ماموریت دشواری روی دوش من بود. باید طوری موضوع را مطرح می‌کردم که موجب ناراحتی کلوریا نشود. دختر‌ها معمولا روحیهٔ حساسی دارند و زودرنج هستند. اگر نتوانی هنگام صحبت با آنان منظورت را خوب برسانی، سبب کدورت می‌شود. دلیل کلنجار رفتن من با خودم، همین بود. مخصوصا که تاکنون احساساتم را به زنی ابراز نکرده و بی‌تجربه بودم. وقتی سکوتمان به درازا کشیده شد، دلم را به دریا زدم و رایج‌ترین جمله‌ای که به ذهنم می‌رسید مطرح کردم.

ـ همون طور که گفتم ما قصد اذیت کردن نداریم. این تعقیب و زیر نظر گرفتن‌ها هم دلیل داره. همکار من رالف‌ دان به شما علاقه‌مند شده و می‌خواد ازتون درخواست ازدواج کنه؛ اما روش نمیشه.... راستش من دو هفته نیست باهاش آشنا شدم؛ ولی به نظرم همین که وارد این حرفه شده تا امنیت رو توی شهر برقرار کنه برای من، شما و بقیه، نشون میده آدم مسئولیت پذیریه. به فکر مردمه و طبیعتا به فکر شریک آینده‌اش. من تجربهٔ چنین ملاقات‌هایی رو ندارم و نمی‌دونم چه‌جوری باید صحبت کنم. در کل به نظر من رالف آدم خوبیه و می‌تونه شما رو خوشبخت کنه. صادق و مهربونه... پشتکار داره. شک نداشته باشید در سختی‌های زندگی هم، همین طور محکم و استوار در کنارتون خواهد بود.

من هر خصوصیت مثبتی که در این مدت از رالف دیده بودم برای کلوریا تعریف کردم و هم‌قطارم نیز در انتهای صحبتم از شوک دلدادگی و دلباختگی بیرون آمد و به تعریف از خود پرداخت. از ماجرای مرگ پدر خود گفت و این‌که در این چند سال برای خوشبختی و آسایش مادر و خواهر کوچک‌تر از خود زحمت کشیده تا همچون سایه‌ای امن بالای سر آن‌ها باشد. سپس اشاره‌ای به ماجرای دستگیری شرودر و سایر قهرمان بازی‌هایی که انجام داده بود کرد که من تاکنون نشنیده بودم. یکی از آن‌ها مربوط به سرقت بانک (اسم بانک) در اوایل زمستان آن سال بود که طی ضد و خوردی با سارقین و درگیری میان آنان، رالف از ناحیه کتف گلوله خورد. رالف همه چیز را با آب و تاب تعریف می‌کرد. شک داشتم دروغ بگوید؛ اما مطمئن بودم که خود نیز نمی‌دانست چرا این حرف‌ها را می‌زند. چرب‌زبانی‌ها و اغراق‌های او و شور و شوقی که در ادای کلمات داشت، بیشتر شبیه فروشنده‌ای بود که بخواهد برای فروش جنسی تبلیغ کند، نه فردی که می‌خواهد قلبش را با کسی دیگر تقسیم کند. من دیگر چیزی نمی‌گفتم و تنها نگاه می‌کردم. به صورت کودکانهٔ رالف و چشمانی که درشت شده بودند و مدام می‌درخشیدند. و به چهرهٔ کلوریا که هر لحظه به شکلی در می‌آمد و واکنشی متفاوت به خود می‌گرفت؛ اما همهٔ این واکنش‌ها یک معنی مشترک داشتند. او هر لحظه چشمانش را به سویی حرکت می‌داد و نگاهش را از ما می‌دزدید. لبانش خشک شده بود و مدام آن را تازه می‌کرد. صورتش سرخ و ارغوانی شده بود و نمی‌شد آن را از عرق زردی که از پیشانی‌اش می‌چکید تشخیص داد. ناگهان صدای برخورد قطرات باران به پنجره‌های رستوران، مرا متوجه وضعیت دشواری که کلوریا در آن دست و پا می‌زد کرد. به شک افتادم که این بارش تند از گرفتگی ابرهای سیاه آسمان است، یا ابروهای کلوریا و چشمانی که از شدت سرخی قصد رعد و برق زدن داشتند. طاقت نیاورد. برخاست و بدون آن‌که چیزی بگوید به گوشه‌ای گریخت. من با نگاهم ردش را دنبال کردم و دیدم که به پشت میز پیشخوان رفت.

رالف که همانند من از این برخورد متعجب شده بود پرسید: چی شد؟ کجا رفت؟

خواست بلند شود که مانع او شدم و گفتم: تو همین جا بشین... من میرم ببینم چی شده.

از کنار مرد میانسالی که پشتش به بقیه بود و شیشه‌های ویسکی درون قفسه‌ها را دستمال می‌کشید گذشتم. پرده را کنار زدم و درون دیوار‌هایی تنگ که به زندان شباهت داشت و در بند تاریکی بود، کلوریا را یافتم. او روی تختی چوبی نشسته بود و خرت و پرت‌هایش را درون کیفش می‌ریخت. سریع و با حالتی عصبی به حدی که با هر حرکت او صدایی از میان الوار‌های تخت به گوشم می‌رسید. وقتی متوجه من شد، اعتنایی به مابقی وسایلش نکرد. کیفش را زیر بغل زد و با تمام سرعت به سمت راه فرار دوید. خود را سد راه او قرار دادم و دو دستم را نیز گشودم. دیگر مطمئن بودم به هیچ شکل ممکن نمی‌تواند خارج شود. مگر آن‌که از زیر پاهای من سینه‌خیز حرکت کند. اشک چشمانش از شدت بارانی که به پنجره‌ها اصابت می‌کرد پیشی گرفته بود و گونه‌های سرخش را به سرعت‌ تر می‌کرد. بغض،‌‌ همان بغض بود با چهره‌ای درمانده و عاجز که بخواهد ملتمسانه چیزی را طلب کند. ناله‌هایش را تنها مورچه‌ها می‌توانستند بشنوند.


romangram.com | @romangram_com