#تعقیب_سایه‌ها_پارت_67

متعجب شدم. لحن او اصلا با کاری که کرد تناسب نداشت. لحظه‌ای گمان کردم دچار توهم شدم و لحظه‌ای بعد این فکر در ذهنم خطور کرد که نکند دارد با من شوخی می‌کند؟ صورتش سرخ‌تر از قبل شده بود و هجوم نگاهش غیر قابل تحمل بود. انتظار داشتم تهدید خود را عملی سازد؛ اما او مرا‌‌ رها کرد. چرا؟ یعنی به خاطر سرفه‌های بی‌امانش بود یا نقشه‌ای دیگر در سر داشت؟

در حالی‌که که دستانم را از بند طناب‌ها نجات می‌دادم پرسیدم: فکر نمی‌کردم بعد از این همه جنجال و تهدید من رو آزاد کنی. نمی‌ترسی لو بدمت؟

ـ نه تا وقتی که مخفی کاری‌هات رو رو نکردم.

به چشمانش خیره شدم. رگه‌های خشم و نفرتی که در چشمانش موج می‌زد، بی‌سابقه بود و تاکنون نمونه‌اش را ندیده بود. ترسیدم و به گوشه‌ای پناه بردم. واقعا مقصود او از این صحبت‌ها و کار‌ها چه بود؟ چه می‌خواست؟ چند دقیقه‌ای می‌شد با یکدیگر جر و بحث می‌کردیم؛ اما من هنوز جواب سوالاتم را پیدا نکرده بودم. مطمئنم او نیز همین احساس را داشت. حرف‌هایش پر از ابهام و برایم غیر قابل درک بود. خواستم آخرین تیر ترکشم را‌‌ رها کنم و سوالاتی درباره‌اش بپرسم. همین که برگشتم، محکم تو صورتم زد و مرا دوباره بیهوش کردم. نفهمیدم با چه، کی و چگونه این اتفاق افتاد. چشمانم را که باز کردم خود را میان دیوار‌هایی آشنا یافتم. نگاهم که به تابلوی زادگاهم (که سمت چپ آشپزخانه میخ شده بود) افتاد، قانع شدم که آری؛ این‌جا‌‌ همان خانهٔ توست. به سختی و با تکیه بر زمین برخاستم. صورتم حسابی درد می‌کرد. مخصوصا دماغم. انگار متورم هم شده بود. وقتی که به آن دست زدم، برجستگی‌اش را احساس کردم. دردش به قدری شدید بود که نزدیک بود فریادم رو به آسمان بلند شود. به طرف دستشویی رفتم تا هم صورتم را بشویم و هم از طریق آینه نگاهی به خود بیندازم. حق با من بود. دماغم و قسمتی از چانه‌ام قرمز و متورم شده بود. بعد از تسکین دردم با تکه‌های یخ و صرف مقداری شیر و نان، به اتاق خواب رفتم تا کمی استراحت کنم. فکرم حسابی مشغول بود. در همهٔ اجزای خانه و هر چشمی که به سویم خیره شده بود، چهرهٔ بارتون را تجسم می‌کردم. باید هر چه سریع‌تر درباره‌اش اطلاعات کسب می‌کردم و می‌فهمیدم کیست. رالف بهترین گزینه برای انجام این ماموریت بود؛ زیرا او مدت طولانی‌تری نسبت به من در اداره کار می‌کرد و حتما خیلی از شخصیت‌ها را بیشتر می‌شناخت. پلک‌هایم سنگین شد و هنگام عصر با صدای تلفنی از خواب بیدار شدم. رالف بود که قرار آن شب را به من یادآور شد. روز گذشته او از من خواسته بود تا در یک جلسه یا مهمانی دو نفره در رستوران مایبل از کلوریا خواستگاری کنیم. من نیز که گمان نمی‌کردم دچار چنین ناکامی‌هایی شوم، از روی ترحم قبول کردم. البته فرق چندانی هم نمی‌کرد؛ زیرا ذهنم بسته شده بود و هیچ فکری به مغزم نمی‌رسید تا راهگشایم باشد و مرا در مسیر جدید قرار دهد. شاید کمی هوای حالم را بهتر می‌کرد. در گذر دقیقه‌ها و ثانیه‌ها به انتظار نشستم و خود را با خواندن روزنامه‌ها سرگرم ساختم. این یکی دیگر از آن باید‌ها بود. باید دوباره به خواندن روزنامه و شنیدن حوادث ناگوار عادت می‌کردم. مثل مرگ سم دوگلاس.

ساعت هفت یا هشت شب،‌‌ همان کت و شلوار صبح را پوشیدم و کروات راه راه کرمی نیز زدم. سپس دوباره با یخ درد بینی‌ام را که کمی کاهش یافته بود تسکین دادم. بیشتر نگران آن بود که جلب توجه نکند، وگرنه درد برای من چیز تازه‌ای نبود. بعد درب خانهٔ یکی از همسایه‌هایم را کوفتم. خانم هاندرسون زن میانسال و خوش چهره‌ای بود. شوهرش در راه‌آهن کار می‌کرد؛ اما خودش به خاطر ارثی که از پدرش به او رسیده بود، وضع مالی بهتری داشت. خانم هاندرسون علی‌رغم سنی که داشت، به ظاهر خود زیاد می‌رسید. با حوصله آرایش می‌کرد و لباس‌های نسبتا شیکی می‌پوشید. من که تقریبا تاکنون با زنی هم صحبت نشده بودم (مخصوصا در یک دورهمی رسمی)، می‌خواستم همه چیزم کامل باشد. تا هم آبروی خود را بخرم هم رالف را. بنابراین به خانم هاندرسون مراجعه کردم تا از ادکلن شوهرش استفاده کنم. سپس تاکسی گرفتم و به سرعت خود را به رستوران مایبل رساندم. هوای شهر دلگیر بود. ابرهای سیاه با یکدیگر سر پوشاندن خورشید دوئل می‌کردند. احتمال باران می‌رفت. خود را شماتت کردم که چرا بی‌توجه به هوا چتری همراهم نیاوردم. اگر در آن شرایط (که گرفتاری‌ها و دغدغه‌های فکری فراوان داشتم) مریض می‌شدم، اوج بدبیاری نصیبم می‌شد.

رالف زود‌تر از من رسیده و یکی از صندلی‌ها را قرق کرده بود. وقتی مرا دید، آرام و با وقار دست تکان داد. قیافه‌اش به کلی تغییر کرده بود. کت و شلوار براقش آن قدر تمیز و اتوکشیده بود که می‌شد با خط اتویی که روی آن انداخته‌اند میوه پوست کند. مو‌هایش نیز حالتی معصومانه و کودکانه به چهره‌اش داده بود. رشته‌هایی مواج که با هر وزش باد به پرواز در می‌آمدند. فقط نتوانستم دلیل دستمال دستمال گردنی که بسته بود را بفهمم؛ زیرا رنگ قرمز صورتش را سیاه‌تر نشان می‌داد. ابتدای امر، هنگامی که متوجه ورم بینی‌ام شد و علتش را پرسید، ماجرای بارتون و صحبت‌هایی که بینمان رد و بدل شد را با تفصیل برایش بازگو کردم. ضمن آن‌که از او خواستم اگر اطلاعاتی درباره او دارد به من بدهد، بلکه بتوانم درک بهتری از او داشته باشم؛ ولی رالف حرف‌های بی‌سر و تهی زد که دانستم تمام فکر و خیالش پی زلف‌های یار است و حسابی مجنون شده است.

رستوران مایبل همانند دفعهٔ قبل حسابی شلوغ بود. حتی با وجود آن‌که تعداد پیشخدمت‌ها و گارسون‌ها را بیشتر شده بود؛ ولی مشخص بود که این تعداد قادر به پاسخگویی نیست. چرا که آن‌ها مدام در رفت و آمد بودند و تا مجالی برای استراحت می‌یافتند، مشتریان جای خود را به افراد تازه‌ای می‌دادند. شاید اگر بگویم تمام مردمی که تا چند بلوک دور‌تر زندگی می‌کردند نیز به آن‌جا آمدند اغراق نباشد. به همین خاطر انتظار ما بیش از حد طول کشید. مخصوصا که تا آن زمان فرصتی برای ملاقات با کلوریا پیدا نکرده بودند. بدون آن‌که غذای مناسبی سفارش دهیم با مقداری سیب‌زمینی خود را سرگرم ساختیم تا رستوران کمی خلوت‌تر شد. فکر کنم یک ساعتی از لحظهٔ ورودمان گذشت. کلوریا به طرفمان آمد. پیراهن سفیدی پوشیده بود. توری مانند با یقه‌ای پف کرده رو به بالا؛ سر آستین‌هایش نیز پف داشت. دامن قرمز رنگش تقریبا کوتاه بود و پاهای لاغر خود را با جوراب سفیدی پوشانده بود. اکنون دیگر علت بستن دستمال گردن رالف را فهمیده بودم. کلوریا لبخندی به لب داشت؛ اما چشمانش خسته و بی‌رمق بود. انگشتان نحیفش به سختی می‌توانست خودکار را در میان خود نگه دارد و هر از گاهی دچار لرزش می‌شد. لحظه‌ای به چشمان رالف خیره شد. انگار می‌ترسید چیزی که در سر دارد بر زبان جاری سازد. چشمان تیله‌ای‌اش را مدام به این سو و آن سو حرکت می‌داد. در ‌‌نهایت پرسید: دیگه چی میل دارین براتون بیارم؟ همون همیشگی؟ دو تا همبرگر با سس فراوان، سیب زمینی کاملا برشته و لیموناد بدون یخ؟ آ‌ها... یه نی هم براتون بذارم؛ چون دندونتون تیر می‌کشه. درسته؟

صحبت‌هایش حس و حال عجیبی داشت. کلمات را با مکث ادا می‌کرد و لحنش پر اضطراب بود. صدایش هم کمی می‌لرزید. کلوریا کاملا با آدمی که هفتهٔ گذشته دیده بودم تفاوت داشت. لبخند ساختگی و چشمان غبار آلود مصداق همین تفاوت بود. البته این نکته را تنها من فهمیدم و رالف همچون مجنونی عاشق و شیدا به او خیره شده بود. پلک نمی‌زد و فقط هر چند لحظه یک‌بار آب دهانش را قورت می‌داد. حتی به خود زحمت نمی‌داد عرق‌هایی که از پیشانی‌اش جاری شده را پاک کند.

کلوریا ادامه داد: چرا هر شب میاین این‌جا؟ برای چی من رو زیر نظر می‌گیرین؟ تعقیبم می‌کنین؟ مگه من کار اشتباهی کردم؟

شدت نگرانی‌های او مدام بیشتر از قبل می‌شد و این باور در ذهن من نقش بست که او چه‌قدر دختر درمانده و ضعیفی است. قبل از آن‌که من من‌کردن‌های رالف شروع شود، پیش قدم شدم و سعی کردم دخترک بیچاره را آرام کنم.


romangram.com | @romangram_com