#تعقیب_سایه‌ها_پارت_66

علی رغم آن‌که به سختی سخن می‌گفت و صدایش واضح نبود، حاضر نشد دست از صحبت کردن بکشد. انگار کسی اسلحه به دست بالای سرش ایستاده باشد و او را مجبور کند.

ـ من حقیقت رو گفتم؛ ولی ما انگار زبون همدیگر رو نمی‌فهمیم. پس بهتره بحث رو تمومش کنیم و بریم سر زندگیمون.

ـ ‌فکر کردی این‌جا کجاست؟‌ها؟ خونه مادربزرگت؟ خیال کردی اومدی مهمونی؟ یا لابد من شبیه بابانوئلم؟ سال نو مبارک... اوهوم اوهوم.

بعد از سرفه‌ای گفت: شاید تو حرف زدن بلد نباشی؛ ولی من حرف کشیدن خوب بلدم. نزدیک ده ساله کارم اینه. دیگه یاد گرفتم چه‌جوری آدما رو به حرف بیارم.

ـ این آدمایی که میگی همشون مجرم بودن. قاتل، دزد، جنایتکار؛ ولی من هیچ کار خلافی نکردم. دقیقا بر عکس تو و فلوید... این همون جایگاهیه که می‌گفتی نه؟

بارتون اسلحه‌اش را بیرون کشید و مقابلم گرفت. همچنان صورتش سرخ بود و لرزش در دستانش افتاده بود. نمی‌دانم چه چیزی مرا مجاب کرد که آن حرف را بزنم. چرا که به غیر از صدای چکه کردن شیر آب که دیگر برایم بی‌اهمیت شده بود و چهار دیواری‌ که هر از گاهی صدایی از درز‌های آن عبور می‌کرد، چیز دیگری در آن حوالی نبود. از سویی مطمئن بودم که امکان ندارد با آن وضعیتش به من شلیک کند. از طرف دیگر، اگر احتمالاتم غلط می‌بود دیگر عمری برای جدال و بازجویی با او را پیدا نمی‌کردم. به هر حال نیرویی در من شکل گرفت که سبب شد قدرت و اعتماد به نفسم بازگردد و حتی بیشتر از قبل شود.

ـ می‌خوای شلیک کنی؟ تو این ساعت از روز، وسط این شهر شلوغ؟ فکر می‌کنی بعدش چند متر می‌تونی از این‌جا دور بشی؟ چه‌قدر می‌تونی فرار کنی؟ اصلا آخرش که چی؟ درسته که اداره رو فساد پر کرده؛ اما اگه یه دونه آدم درست کارم پیدا بشه، برای دستگیری تو کافیه. باشه من رو بکش.... حداقل این جوری همه می‌فهمن که تو چه آدم کثیفی بودی. تو رو هم کنار شرودر، فلوید.... و بقیه خاک می‌کنن.

ـ فکر می‌کنی برام مهمه؟ ده ساله که دارم جون می‌کنم. زحمت می‌کشم. با همهٔ سختی هاش. با همهٔ بی‌اعتمادی‌هایی که بهم می‌شد. با حقوقی که حتی نمی‌تونستم خرج زندگیم رو در بیارم. کلی بدبختی کشیدم تا به این‌جا رسیدم. حالا یه جوجه افسر بی‌دست و پایی مثل تو داره پا تو کفش من می‌کنه. من نمی‌ذارم این اتفاق بیفته. نمی‌ذارم.

مرا دور زد و پشت سرم رفت. همزمان که با صدای خشن و بلندش در گوشم نجوا می‌کرد، دستانم رو گشود.

ـ مهم نیست داری چه غلطی می‌کنی و چه فکری تو اون کله‌اته. دیگه حق نداری تو پرونده‌ها و مسائلی که به تو ربطی نداره دخالت کنی. تو یه افسر گشتی ساده‌ای... فقط همین. این آخرین اخطاره. اگه یه بار دیگه ببینم تو هر چیزی سرک می‌کشی، سوگند می‌خورم که تاوانش رو ببینی.


romangram.com | @romangram_com