#تعقیب_سایهها_پارت_65
ـ تو خونهٔ شرودر چیکار میکردی؟ دنبال چی میگشتی؟ برای چی رفتی شرکت پیتون؟
صحنهٔ تئاتر به میدان نبرد و دوئل بین من دست بسته و نحیف و آن مرد فربه بدل شد. نباید تسلیم میشدم و موضعم را از دست میدادم. همچنان اصرار داشتم چیز بیشتری درباره او بدانم و تصویری که در ذهنم نقش بسته بود (و بیشتر به تکههای پازل شباهت داشت)کامل شود.
ـ برای چی من رو تعقیب میکردی؟
ـ بهتره یه نگاهی به خودت بندازی تا بفهمی جایگاهت چیه. این منم که سوال میکنم نه تو. اونجا چیکار میکردی؟ برای چی تو هر سوراخی کله میکشی؟
ـ برای اینکه دست تو و امثال فلوید رو رو کنم. تو هم باهاش همدستی نه؟ معلومه که هستی. وگرنه اون چهطور میتونست شرودر رو تو سلولش بکشه؟ نقشهٔ کی بود؟ تو یا اون؟
سعی کردم کلماتم را محکم و در عین حال سریع ادا کنم تا اجازه پاسخگویی به او ندهم.
مرد فربه فریاد بلندی کشید به حدی که صدایی شبیه شکستن شیشه در گوشم منعکس شد و تازه آنجا بود که فهمیدم این اتاق بازجویی برخلاف اداره پلیس پنجرهای رو به بیرون دارد.
ـ من منم... برد بارتون از بخش قتل. کارآگاه باهوش و خبرهای که یه پروندهٔ حل نشده نداره. من رو با اون عوضی مقایسه نکن. فهمیدی؟
چند سرفه پشت سر هم کرد. او به قدری عصبانی بود که احتمال میدادم اگر گرفتار سرفه نمیشد به سویم هجوم میآورد، یقهام را میچسبید و بلافاصله صورتم را خون آلود میکرد. دستمالی بیرون آورد و مقابل صورتش گرفت. یک آن چشمانش تیلهای درشت شد. سراسیمه نگاهش را به من گرفت. همزمان که سرفه میکرد، با هن هن چند نفس عمیق کشید تا اوضاع خود را کنترل کند. نمیفهمیدم موضوع چیست. این طرز نگاه، سرفههای بیامان و گردی چشمانش همه با آنچه که من درباره او انتظار داشتم متفاوت بود. نمیدانستم او چه در سر دارد و همین، لحظهای اعتماد به نفس را از من گرفتم و مرا دچار سردرگمی نمود.
ـ حرف بزن... بگو... بگو دنبال چی میگردی؟ فقط امیدوارم... که دروغی به هم نبافی.
romangram.com | @romangram_com