#تعقیب_سایه‌ها_پارت_7

ـ قاتل این رو از یه اسلحه فروشی خریده و مطمئنا تو دفتر خرید اون‌جا، اسم و آدرسش نوشته شده. می‌تونیم با استفاده از شماره سریال اسلحه، صاحبش رو پیدا کنیم. مگه این که کلا طرف حرفه‌ای باشه و از یه قاچاقچی خرید کرده باشه.

ـ تو این شهر ده‌ها اسلحه فروشی وجود داره. تا بخوایم سراغ تک تکشون بریم، صبح شده. بعدش هم، می‌دونی اگه اون کت شلواری‌ها بفهمن تو کاراشون دخالت کردیم، چه حالی میشن؟ ممکنه برامون دردسر درست کنن. هر کاری یه قانونی داره کل؛ ما نمی‌تونیم سرخود عمل کنیم.

منظور رالف از کت و شلواری‌ها، کارآگاهان اداره بودند. به نظر این اصطلاحی رایج در میان افسران گشتی بود که من ازش بی اطلاع بودم. گرچه بعد از آن نیز تنها یک‌بار از زبان یک نفر شنیدم. من جوان خام و بی‌تجربه‌ای نبودم. در گذشته سختی‌هایی کشیده بودم که مرا کار کشته کرده بود. حرفی نمی‌زدم و کاری نمی‌کردم، مگر آن که جوانبش را سنجیده باشم. می‌دانستم همکارم درست می‌گوید؛ ولی من اعتقاداتی داشتم که مدام به رفتارم جهت می‌داد و این بار هم حاضر نبود کوتاه بیاید.

گفتم: ولی من قبل از اون که برای اونا کار کنم، برای مردمم کار می‌کنم؛ برای تامین امنیتشون. الان شبه، ممکنه تحقیقات به فردا موکول بشه و تا اون موقع قاتل یه جنایت دیگه بکنه. بعدش هم من که نگفتم کل فروشگاه‌های شهر رو زیر پا بذاریم، فقط اونایی که تو مسیرمون تا اداره هستن. به این میگن ابتکار عمل. حالا بگو تا اداره جایی رو سراغ داری یا نه.

ـ یکی میشناسم چند تا بلوک بالاتره. البته ممکنه باز هم باشه.

زیر لب گفتم: پس دعا کن شانس بیاریم و کارمون راه بیفته. سپس همزمان که به سمت ماشین بازمی‌گشتیم، لحظه‌ای با خود اندیشیدم که آیا شانس را قبول دارم یا نه. شاید تا قبل از آن شب خیلی اعتقادی بهش نداشتم؛ اما انسان هیچ‌وقت نمی‌تواند خودش را گول بزند. من می‌دانستم که دیدن آن بازتاب روی پنجره، در ظلماتی که حتی گاهی نور چراغ‌هایمان هم حریفش نمی‌شد اتفاقی بوده و شانس؛ وگرنه چه‌طور ممکن است همه چیز این‌قدر سریع اتفاق بی‌افتد؟ بر اساس همین نظریه بود که با خود گفتم ما امشب هر طور که شده قاتل را پیدا خواهیم کرد.

رالف از آن سوی خیابان تابلوی مغازه‌ای را نشان داد و متوقف شد. تابلوی شلوغی با تیترهای درشت بود. "فروش انواع اسلحه و گلوله، تیراندازی را از ما بی‌آموزید.

در را گشودم و مردی را دیدم که پیراهن سفیدی به تن داشت و آن را با کش به شلوارش وصل کرده بود.

ـ افسر فپلیس و افسر دان. یه سری اطلاعات راجع به این اسلحه می‌خواستم.

آن را از جیبم بیرون کشیده و روی میز شیشه‌ای قرار دادم. فروشنده نگاه مختصری به اسلحه کرد. چشمانش خیلی درشت نبود که بفهمم به آن خیره شده بود یا نه.


romangram.com | @romangram_com