#تعقیب_سایهها_پارت_6
وقتی به پشت بام رسیدم، چند متر جلوتر چشمم به جسم نقرهای رنگی خورد. اسلحهای که روی دستهاش مروارید کار شده بود. دستکشهایم را دست کردم و اسلحه را برداشتم. روی لولهاش مدل و زیر خشاب شماره سریالش را خواندم و درون دفترچهظـای یادداشت کردم: Smith & Wesson با شماره S71893 .
همانطور که شاهدین گفته بودند، از خشاب اسلحه تنها دو گلوله شلیک شده بود؛ اما چیزی که برایم جای تعجب داشت، این بود که چرا قاتل این همه برای آمدن به بالای پشت بام به خود زحمت داده تا اسلحه را اینجا پنهان کند؛ درحالیکه میتوانست آن را توی فاضلاب بیاندازد یا حتی در یک جای دور افتاده درون زمینی خاکش کند. البته وقتی دوباره یاد تحلیلی که دقایقی پیش در فکر و خیال خود کرده بودم افتادم، جواب سوالم را گرفتم.
اسلحه را درون کاوری گذاشتم و از پشت بام پایین رفتم.
رالف تنها نگاهی گذرا به اسلحه انداخت و حاضر نشد آن را از دستم بگیرد. چهرهاش دوباره جوان شده بود. لبخند زده و دستش را روی شانهام قرار داد. دوباره یاد این حرفم افتادم که او واقعا آدم عجیبی بود. شاید اگر من بودم، حتی راضی نمیشدم به این راحتی با کسی که چند ساعتی از آشناییمان نگذشته صمیمی شوم؛ اما رالف این کار را کرد. او اصلا انگار به دنیای دیگری تعلق داشت که هر حرکت و هر حرفش برایم ناشناخته به نظر میرسید.
او میگفت کارم حرف نداشته است. اگر من آن پنجره را ندیده بودم، هیچوقت نمیتوانستیم اسلحه را پیدا کنیم و مجبور بودیم تا چند ساعت در این دخمهی متهوع برای پیدا کردن چیزی که معلوم نیست اصلا باشد یا نباشد، سرگردان شویم.
ـ حالا بهتره زودتر برگردیم اداره. خیلی دوست دارم قیافهی اون کارآگاهها رو ببینم، وقتی میبینن دو تا افسر گشتی ماموریت به این مهمی انجام دادن. تو نمیشناسیشون؛ نمیدونی اونا چه آدمایین. چشم دیدن موفقیت بقیه رو ندارن. خصوصا افسرایی که جوون باشن.
ـ من فکر دیگهای دارم .به جای اینکه این همه راه بریم اداره، خودمون قاتل رو پیدا کنیم.
رالف خندید؛ چون فکر میکرد دارم با او شوخی میکنم؛ اما اگر لحظهای در چشمانم خیره شده بود، میخواند که کاملا جدیام.
ـ آخه چهجوری پیدایش کنیم؟
romangram.com | @romangram_com