#تعقیب_سایه‌ها_پارت_5

ـ :اه اه...چه بویی هم میاد! واقعا بعضی‌ها اصلا فرهنگ ندارن. آخه آدم آشغالاش رو همین‌طوری می‌ریزه این‌جا؟ به نظر من این ماجرا قتل نیست فلیپس، خودکشیه. یارو اومده این‌جا؛ این بوی گند آشغالا دیوونه‌اش کرده. برای این‌که از شرشون خلاص بشه خودش رو کشته. من هم بودم همین کار رو می‌کردم.

باز هم به صحبت‌های او اعتنایی نکردم. واقعا نمی‌توانستم درک کنم چرا چنین آدمی وارد نیروهای پلیس شده است و اصلا چه‌طور. کسی که حتی موقعیت شناس نیست و نمی‌داند کجا باید حرف بزند، شوخی کند و کجا سکوت. شاید اگر کسی جای من بود از دست او عصبانی می‌شد، یقه‌اش را می‌چسبید و تا آن‌جا که توان داشت، حرص و عصبانیتش را با مشت و لگد تخلیه می‌کرد؛ اما من نمی‌دانم چرا در برابر شوخی‌های به ظاهر خنده‌دار رالف تنها سکوت کرده بودم و حتی حاضر نبودم به او بفهمانم که تحمل رفتارهایش را ندارم. بعد از دقایقی جستجو درحالی‌که به نتیجه‌ای نرسیده بودم و امیدم را از دست داده بودم، فریاد رالف از انتهای کوچه توجه‌ام را جلب کرد. به طرفش دویدم. لحن او کمی مرا ترسانده بود؛ یعنی در واقع سکوت و وحشتی که در سرتاسر آن کوچه سایه انداخته بود، این باور را در من تلقین کرد. هرچند که یقین داشتم خود او هیچ وقت چنین احساسی پیدا نکرده بود.

چشمانم را به مسیری دوختم که با چراغ قوه اش نشان می‌داد. دری آهنی و آغشته به خون که سوراخ‌هایی در جای جایش دیده می‌شد.

ـ مثل این‌که به مقتول جلوی همین در شلیک شده.

وارد کوچه‌ی باریکی که سمت چپم قرار داشت شدم. جلوتر از همکارم نورم را جا به جا کردم. در میان دیوارهای بلند و لوله‌های ناودانی که به سرعت از نظرم می‌گذشتند، ناگهان چشمم به پنجره‌ی موربی افتاد که بالای سرم قرار داشت. پنجره باز بود و نور لامپی مدام چشمک می‌زد. روی پنجره بازتاب چیزی شبیه اسلحه افتاده بود.

ـ :بیا رالف، اینم اسلحه‌ای که دنبالش بودیم.

نور چراغ را به سمت پنجره متمرکز کردم تا هر دو بهتر ببینیم؛ زیرا حتی برای من هم دیدنش دشوار بود.

گفتم: بازتاب شیشه رو می‌بینی؟ اسلحه بالای این پشت بوم باید باشه.

به پشت سرم نگاه کردم تا راهی برای رفتن به پشت بام پیدا کنم. کمی جلوتر، لوله‌ی ناودانی را دیدم که تا بالا کشیده شده بود. همچون گربه‌ای پنجه‌هایم را به آن آویختم. درحالی‌که همکارم پایین ایستاده بود. نور چراغ را به سمتم گرفته و چیزی زیر لب گفت. به گمانم یکی از همان جوک‌هایی بود که فقط خودش خنده‌اش می‌گرفت؛ زیرا متوجه نشدم و تنها صدای خنده‌اش را شنیدم که مثل قهقهه‌ی جادوگری پیر در گوشم پیچیده شد. تصمیم گرفتم دیگر به این مزه‌پراکنی‌های او اعتنایی نکنم و فقط تحمل کنم.




romangram.com | @romangram_com