#تعقیب_سایه‌ها_پارت_4

ـ چه حسی داری؟

ـ درباره چی؟

ایستاد و نور چراغش را به سمتم گرفت .هر چند چشمانم اذیت می‌شد، سعی کردم آن‌ها را باز نگه دارم.

ـ خب این اولین ماموریتیه که بهت دادن، حتما باید خوشحال باشی. من که اولین ماموریتم نیست، قلبم داره از جا کنده میشه.

لحظه‌ای ایستادم و در چشمانش که میان پوستی سفید و براق احاطه شده بود خیره شدم. صورتش جوان‌تر از به نظر می‌رسید یا شاید اشتیاق درون چشمانش این گونه نشان می‌داد.

چراغ قوه را دوباره به اطراف گرفتم و به کارم ادامه دادم. در سمت چپ، دیوارهای بلندی قرار داشت که تا یک متر بعد از آن نیز با سیم‌هایی فلزی محافظت می‌شد. سمت راست کوچه هم به دیوارهای خانه‌‌ای ختم می‌شد یا شاید هم مغازه؛ نمی‌توانستم درست تشخیص دهم؛ چون در آن تاریکی جز شعاع چند متری که تحت تاثیر چراغ قوه روشن می‌شد، چیز دیگری قابل رویت نبود؛ با این حال ناخواسته نگاهم معطوف کیسه‌های زباله و جعبه‌ها و کارتن‌هایی گشت که در گوشه‌ای تلمبار شده بودند. بلافاصله نیز بوی آزاردهنده و تهوع آورشان به مشامم رسید. هر چند که تا قبل از این هم احساس می شد؛ ولی من دقت نکرده بودم. به طرفشان رفتم.

ـ چی کار می‌کنی؟ نکنه فکر کردی اومدی این‌جا که آشغالا رو جمع کنی؟

بی تفاوت به طعنه‌ای که رالف زده بود، کیسه‌ها را زیر و رو کردم. در ذهن خود این احتمال را در نظر گرفتم که شاید قاتل هنگام فرار اسلحه را میان آن‌ها انداخته باشد. خیلی هوشمندانه به نظر نمی‌رسید؛ اما مطمئنا کسی که در آن ساعت، سکوت شب را با صدای گوش خراش شلیکی در هم می‌شکند، ترس از دیده شدن به جانش رخنه می‌کند و همین ترس مغز او را از کار می‌اندازد. به علاوه که بسیاری از جنایت‌ها ناخواسته، از روی خشم و یا احساسات غریضی انجام می‌شود که در چنین شرایطی افراد فرصت کافی برای طراحی نقشه‌ای پیچیده پیدا نمی‌کنند.

ـ دارم همون کاری رو می‌کنم که مافوقم دستور داده.

رالف که می‌خواست از بوی آزار دهنده‌ی زباله‌ها رهایی یابد، کمی از من دور شد. بینی‌اش را گرفت و شروع به غر زدن کرد.


romangram.com | @romangram_com