#تعقیب_سایهها_پارت_3
لحظهاای به چشمان سردرگم و حیرت زدهااش نگاه کردم. شاید میتوانستم حدس بزنم که از حرفهای من شوکه شده است؛ اما نمیتوانستم سکوت طولانی مدتش را که تا مقصد نیز گریبان گیرم بود درک کنم. نمی دانم؛ شاید از لحن من ناراحت شده بود.
ساعت نزدیک ده و پنج دقیقه بود که به صحنهی جرم رسیدیم. کوچه با موانع فلزی مسدود شده بود. دو افسر جوان پشت موانع ایستاده بودند و کم و بیش جمعیتی را که کنجکاوانه میخواستند چیزی از حادثه سر در بیآورند، از محدوده دور نگه میداشتند. صدای حرف زدنشان که بیشتر به پچ پچ شباهت داشت، از دور شنیده میشد. مرد میانسالی که انگار تازه به جمعشان اضافه شده بود، از مرد کنار دست خود در اینباره چیزی پرسید و مدتی بعد ساکت، به کوچهای که در ظلمات به سر میبرد خیره شد. خوشبختانه از عکاسها و خبرنگاران خبری نبود؛ آنها که در هر کاری سرک میکشیدند و مثل موشهایی زیر دست و پای بقیه بودند تا تیتر تازهای برای روزنامههایشان بسازند. البته این تنها تعبیری بود که من از بقیه شنیده بودم و خودم به این شدت احساس تنفر نسبت به آنها نداشتم.
به غیر از این آدمها، کس دیگری آنجا نبود. نه پزشک و نه ماشین آمبولانس و یا احیانا نعشکش. ظاهرا ساعتی از این حادثه گذشته بود و کارهای اولیه را انجام داده بودند. تنها دو مرد نسبتا فربه دیده میشدند که یکی کت و شلوار قهوهای رنگی پوشیده بود و سیگار به لب، عرض کوچه را زیر پا میگذاشت و دیگری هم با کرواتش بازی میکرد .بدین شکل هر کدام نشان دادند در انتظار آمدن ما بودند و این انتظار کلافهشان کرده بود.
همان مردی که قدم میزد، وقتی ما را دید از دور گفت: فلوید رز. پس نیروهای کمکی شمایین؟ چهقدر دیر کردید.
خود و همکارم را معرفی کردم: بله قربان. کل فلیپس و رالف دان.
فلوید دستش را در جیبش کرد و نگاهش را به سمت کوچه چرخاند: انتهای این کوچه یه تیراندازی اتفاق افتاده. مقتول اسمش اسکوتر پیتونه؛ یه مرد سیاه پوست که به سردخونه منتقلش کردیم. شاهدها گفتن بعد از شنیدن صدای شلیک، دیدن یه مرد سفید پوست قد بلند با عجله از این جا فرار کرده. ممکنه اسلحه رو یه جایی مخفی کرده باشه. میخوام پیداش کنین و به عنوان مدرک جرم بیارین اداره.
صدایی صحبتهای او را قطع کرد. مرد سیگاری آخرین کام را به سیگارش زد و بعد آن را با عصبانیت زیر پا له نمود: چیکار میکنی فلوید؟ بیا دیگه...
فلوید به طرف همکارش رفت و ماشین آنها خیابان را به سرعت ترک کرد.
کوچه همچون قبرستانی تاریک و ترسناک بود. چشم چشم را نمیدید. سکوتی که حکم فرما بود، تن را میلرزاند و تنها صدای پاهایمان بود که میتوانست در آن جهنم ناشناخته، امید به زندگی را در قلبمان زنده نگه دارد. دیگر حتی صدای پچ پچ مردمی که بیرون کوچه با یکدیگر صحبت میکردند، هم کمتر شده بود. چراغ قوههایمان را که به بند کمربندمان متصل بود، بیرون کشیدیم و همزمان روشن کردیم.
همکارم جلوتر از من راه میرفت. قدمهای آرامی برمیداشت و مدام نور چراغش را به سویی میگرفت. گمان داشتم همچنان از حرفی که درون ماشین به او زده بودم ناراحت باشد. قصد ناراحت کردنش را نداشتم، فقط میخواستم در مقام یک همکار او را از این گمراهی فکری نجات دهم. هنوز باور کردنش برایم دشوار بود؛ این که کسی به خاطر عشق به هیجان پلیس شود. شاید اگر میگفت به خاطر بهدست آوردن شهرت و یا احترام این کار را قبول کرده است، بیشتر باور میکردم. او واقعا آدم عجیبی بود. در حالیکه من در ذهنم داشتم نقشهای میکشیدم تا دوباره سر صحبت را باز کنم، حرفی بزنم و از او دلجویی کنم، خود سکوت را شکست. دقیقا با همان لحنی که درون ماشین از او دیده بود؛ پر شور و حرارت. کلمات را محکم و در عین حال سریع به زبان میآورد و در نهایت به من ثابت کرد که شناخت شخصیت پیچیدهاش کار هر کسی نیست.
romangram.com | @romangram_com