#تعقیب_سایهها_پارت_60
احساس درماندگی میکردم. پاهایم سستتر از آن بود که در هر خانه را بزنم و از تک تک همسایهها بازجویی کنم. میخواستم هر چه زودتر از آن خانهٔ طلسم شده و از ضجههای شرودر که دوباره در گوشم منعکس شد رهایی یابم.
مرد برگشت و نگاهش را به من دوخت. آشفته شده بود. ندانستم از هجوم سریع من ترسیده است یا نالههای موحش و کرکننده آن روح سرگردان،
گفت: چیکار میکنی؟ دستم رو ول کن.
دستش را رها کردم؛ اما در عوض در را محکم گرفتم تا مانع خروجش شوم.
دوباره پرسید: چی از جونم میخوای؟
ـ من از دوستای قدیمی شرودرم؛ یعنی پدرامون با هم دوست بودن. چند وقت پیش تو نیویورک همدیگر رو دیدیم. اون ازم یه مقدار پول خواست؛ اما من نتونستم کمکش کنم. از همون روز یه چیزی.... یه چیزی تو سینهام، تو گلوم گیر کرد. مثل عذاب وجدان. حالا هم که میگی اون مرده. اگه من کمکش میکردم شاید این اتفاقات نمیافتاد. شاید اون زنده بود. شاید... لعنت به من.
صورتم را روی دستم قرار دادم و به چشمانم فشار آوردم تا قطرات اشکی هر چند اندک از چشمانم جاری شود؛ اما این فشار بیشتر روی قلبم میآمد تا چشمانم؛ زیرا من مرد این همه دروغ و نیرنگ نبودم. هر لحظه که میگذشت، هر دروغی که میگفتم، چه در آن خانهٔ ارواح چه در هر جای دیگری؛ بیشتر احساس گـ ـناه میکردم و با سرگشتگی از خود میپرسیدم آیا میتوانم روزی همه این سیاهیها را از خود بزدایم؟
ـ پلیسی؟
شوکه شدم. مغزم یک آن قفل کرد. نتوانستم چیزی بر زبان بیاورم تا آنکه خود همچنان که با نگاههای موشکافانهاش به من خیره شده بود ادامه داد: _یا پلیسی و داری نقش بازی میکنی تا از من حرف بکشی، یا واقعا از همه چیز بیخبری. چهطور میگی دوستش هستی؛ اما از شغلش بیخبری؟
ابروانم به صورت نامتوازن به حرکت در آمدند. پرسیدم: چهطور؟
romangram.com | @romangram_com