#تعقیب_سایه‌ها_پارت_59

ـ متوجه نشدم.

ـ مگه روزنامه رو نخوندی؟

ـ نه. از روزنامه‌ها خوشم نمیاد.

ـ این ماجرا مال یه هفته پیشه. شاید هم بیشتر... شرودر یکی رو کشته بود. وقتی پلیسا میان دستگیرش کنن از دستشون فرار کرد و تو همین تعقیب و گریز کارش تموم شد. خدا رو شکر که از دستش راحت شدیم...

جمله آخرش را زیر لب گفت و از پله‌ها پایین رفت. این دروغی بود که اداره به روزنامه‌ها گفته بود تا راز مرگ شرودر در میان‌‌ همان میله‌های سرد که هر از گاهی بوی گند فاضلاب از گوشه و کنارش به مشام می‌رسید ،دفن شود و وجههٔ پلیس در ذهن مردم خراب نشود. من نیز ابتدا با این پنهان‌کاری بزرگ مخالفت کردم؛ اما وقتی دیدم که وقتی رسمی به راحتی به آن دامن می‌زنند سکوت کردم.

سراسیمه به طرفش رفتم و پرسیدم: چی میگی؟ این امکان نداره...

دستانم را لای مو‌هایم کردم و به دیوار تکیه زدم. برای آن‌که نقشم را طبیعی‌تر بازی کنم، آرام زمزمه کردم: حالا من چی‌کار کنم؟

ـ همون اول که گفتم....

بدون آن‌که برگردد، در حالی‌که دستش را به دیوار گرفته بود و لنگ لنگان خود را می‌کشاند (همانند کودکی که تازه راه رفتن یادگرفته باشد)، همان جملهٔ قبل را دقیق و با ریتم خاصی تکرار کرد: اگه بدهکاری برو به عشق و حالت برس... اگه هم طلبکاری که دستت به هیچ جا بند نیست.

مرد غریبه با چشم سفید و نگاه عجیبش به سرعت به طرف درب خروج می‌رفت؛ ولی من همچنان انگار که در عالمی دیگر باشم، تنها به او نگاه می‌کردم. نه حرفی نه حرکتی. وقتی صدای گشودن در، در آسمان بلند شد بال‌هایم را باز کردم و از فراز ابر‌ها روی سرش فرود آمدم. دستش را چسبیدم و ملتمسانه گفتم: صبر کنین. خواهش می‌کنم یه کمکی بهم بکنید.


romangram.com | @romangram_com