#تعقیب_سایه‌ها_پارت_57

عمویم جنیور به خاطر شرایط کاری‌اش مجبور بود صبح زود خانه را ترک کند تا نیمه شب و مرا دست جلادی بسپارد که در تورات و انجیل هم در وصف شکنجه‌گران جهنم همانندش را ندیده بودم. تفریح هر روز او کتک زدن من بود و آن‌قدر ماهرانه این کار را می‌کرد که اثری از بی‌رحمی‌هایش در بدنم نمی‌ماند. کلبهٔ محقر و کوچک عمویم زیر سایه تاریک و شوم جادوگری خبیث به خانه‌ای مبدل شده بود که در جنگل میان درختان تنومند و بلند با سایه‌های مخوف قرار دارد و هر دم صدای خندهٔ گرگ‌ها و شغال‌هایی که از دور زوزه می‌کشند و ترست را به سخره می‌گیرند، به گوش می‌رسد.

سرنوشت من در گذشته همانند آن کودک بود و کودکانی که در این شهر بزرگ و آلوده یا قربانی هوسران‌ها و بدکاران می‌شدند یا قربانی گردش ایام و تقدیر‌هایش. اگر دوگلاس زن و فرزندی داشت که حتما هم داشت، اگر آن‌ها بعد از مرگ او در سختی و عذاب زندگی کنند، اگر کودکش به سرنوشتی همانند من دچار شود چه کسی پاسخگو خواهد بود؟ آن جانی مسلح که مسبب همه این اتفاقات بود؟ یا آن‌هایی که روز خاکسپاری با خانوادهٔ مرحوم ابراز همدردی کردند و روز‌ها و شب‌های بعد آن‌ها را از خاطر خواهند برد؟ یا آقای هانت که چشم‌هایش را روی حقایق بسته است و گمان دارد با اجرای قانونی ساده دربارهٔ تعلیق من، شهر در امان و امن خواهد بود؟ جواب سوال‌هایم را تا مدت‌ها نمی‌دانستم؛ اما تصمیمی رر که در ذهنم ساخته و پرداخته شده بود، گرفتم و بلافاصله با صدای بلند راننده را خطاب کردم: نگه دار... نگه دار....

راننده به تنش افتاد و سراسیمه پایش را روی ترمز گذاشت. بی‌ آن‌که حتی در نظر بگیرد ایستادن در وسط خیابان موجب تصادف می‌شود. رالف نیز دقیقا همانند او ترسید و رنگش تغییر کرد. ضربان قلبش را که از صدای بوق ماشین‌های معترض پشت سرمان بلند‌تر بود و تند تند نواخته می‌شد شنیدم. پرسید: چی شده کل؟ حالت خوبه؟

تازه متوجه نگاه‌های مضطربشان شدم و دانستم که فریادم چه وحشتی را به جان آن‌ها انداخته است. رالف با چهرهٔ پریشان که گمان می‌کرد زمین ترک برداشته یا آسمان شکافته شده است، سوالش را دوباره پرسید؛ اما من که فرصتی برای معذرت خواهی کردن نداشتم، تنها گفتم: حال من آره.... اما خانوادهٔ دوگلاس نه.

با وجود آن‌که مطمئن بودم او متوجه حرفم نشده است، از ماشین پیاده شدم. رالف خود را به طرفم کشاند و قبل از بستن در، دستم را چسبید.

پرسید: چت شده کل؟ کجا میری؟

محکم با اطمینان خاطر انگار که بخواهم فریادم را به گوش این مردم کر که گویی در خواب زمستانی فرو رفته‌اند و مافوقی که حرفم را نمی‌فهمد برسانم گفتم: میرم همون کاری رو بکنم که هفتهٔ پیش باید می‌کردم....

دستم را کشیدم و از ماشین فاصله گرفتم. صدای بوق ماشین‌ها بار دیگر در گوشم پیچید. و در ذهنم که به حرف‌ها و حرکاتم جهت می‌داد. برگشتم و از دور نگاهی به صحنه‌ای که با خوش شانسی منجر به حادثه نشد نگاه کردم. خط ساییده شدن لاستیک‌ها روی آسفالت از‌‌ همان جا مشخص بود و چهرهٔ متعجب رالف که از لای در نیمه باز ماشین مرا نگاه می‌کرد و در خیال خود سوالات بی‌جواب می‌ساخت.

خورشید به سرعت کوچک می‌شد و خود را در میان ساختمان‌های بلند و تپه‌های سرسبز اطراف شهر پنهان می‌کرد. آسمان مدام رنگ عوض می‌کرد. گاهی قرمز گاهی نارنجی و من در زیر این آسمان هزار رنگ و در حالی‌که چراغ‌های شهر به نوبت روشن می‌شدند، به دنبال آخرین جرقه برای شعله‌ور ساختن آتش درونم بودم تا فردا را به عنوان روزی متفاوت قدرتمند آغاز کنم. امیدوار و با انگیزه و بدون هیچ‌گونه شک و تردیدی. همانند رفتن به کلیسای خیابان وینسنت که عادت هر هفته‌ام شده بود و موجب آرامش من می‌شد، دیدار فردی که می‌دانستم در این دنیای به ظاهر متمدن صداقتش را حراج نکرده است نیز، مرا آرام می‌کرد. آن شب نیز وقتی خورشید سرش را بر بالین گذاشت و قرص سفید و زیبایی فانوس‌دار تاریکی و ظلمات شد به خانهٔ پدر پی‌تر رفتم. هر چند خانه‌اش خیلی بزرگ‌تر از کلبهٔ جنگلی من بود؛ ولی در میان اسباب و وسائلش بوی سادگی استشمام می‌شد و صاحبی را داشت که خونگرم و مهربان بود. وقتی وارد شدم، به استقبالم آمد و دست محکمی با من داد. بلافاصله لبخند ملیحی تقدیمم کرد و وقتی مطمئن شد که به این زودی‌ها قصد ترک منزلش را ندارم، وسائل پذیرایی را برایم مهیا کرد. او تنها کسی بود که داستان زندگی‌ام را می‌دانست. تمامش را؛ از کودکی‌ام و خاطرات زادگاه که از زبان عمو جونیور شنیده بودم، نوجوانی و فقر و مشکلات آن روز‌ها، حتی لحظات عذاب‌آور دوران جنگ را با وجود این‌که برایم سخت بود برایش تعریف کرده بودم. و او نیز انگار که دینی داشته باشد، داستان زندگی خود را برایم تعریف می‌کرد. وقتی پدر پیتر در مقابلم نشست، نگاه نکردم که چه در دستانش است. فقط به چشمانش خیره شدم و لبخندی که در کنار نگاه مهربانش امید و ایمان را در قلبم زنده می‌کرد. عمویم همانند پدرم بود که هیچ‌گاه نتوانستم حتی در رویا‌هایم تجسمی از او در ذهنم بسازم. کسی که شوالیه‌ای شجاع تعبیر می‌شد که در برابر طغیان‌های دشمن ایستادگی کرد و مظهر درستی و پاکی بود. پدر پیتر نیز همانند عمویم بود و من سرگردان و سردرگم که کدام یک را پدر بنامم و به کدام دل بندم؛ زیرا به هر کسی وابسته شده بودم، او را از دست داده بودم.

پرسید: چرا به هم ریخته‌ای کل؟ نکنه بازم خواب دیدی؟!


romangram.com | @romangram_com