#تعقیب_سایهها_پارت_55
آقای جونز وقتی به من رسید پرسید: خبرها رو شنیدی آقای فلیپس؟ باور نکردنیه. دیگه آدم تو خونهٔ خودش هم امنیت نداره. هر روز ما تو این اداره شاهد جرم و جنایت هستیم. هر چی بیشتر میگذره این جنایتها هم بیشتر میشه و کنترل ما ضعیفتر. من واقعا نمیدونم این مسئولین ما چیکار میکنن که...
آقای جونز حرفش را خورد و به من و رالف که پشت سرم ایستاده بود نگاه کرد؛ زیرا داشت وارد حیطهٔ سیاست میشد و به گمانم صحبت کردن علیه سیاسیون، دولت و مسائلی از این دست جرم به حساب میآمد.
موضوع بحث را تغییر داد و دوباره گفت: من دوگلاس رو میشناختم. نه اینکه اون رو دیده باشم؛ ولی خبرهاش رو از وقتی که عضو حزب شده بود دنبال میکردم. البته راستش رو بخوای، یه بار هم از نزدیک دیدمش. آدم خوبی بود. حداقل من که این طور فکر میکنم. برخلاف بقیهٔ سیاستمدارها که با هر وزش باد به یه سمتی میچرخن، اون به قسمهایی که خورده بود پایبند بود. فکر میکنی کار کی باشه؟
به گفتن "نمی دونم. من از سیاست سر در نمیارم" بسنده کردم و قبل از آنکه آقای جونز بخواهد پروندهٔ قتل دوگلاس را بیشتر باز کند و با نظریه پردازیهای غیرمنطقی خود و شخم زدن تجربیات تلمبار شدهٔ گذشتهاش هویت قاتل احتمالی را کشف نماید، از او فاصله گرفتم.
رالف به میل خود بیرون ماند و من با تقهای آرام وارد شدم. داخل آن اتاق مستطیلی شکل صندلی به عقب رانده شده بود. پنجرهها باز بودند و نسیم مدام پردههای کوتاه و آفتاب خورده را به پرواز در میآورد. حتی تعدادی کاغذ را نیز روی زمین انداخته بود. همهٔ وسایل برخلاف نظم ظاهری که داشتند، آشفته و به هم ریخته به نظر میرسیدند. دقیقا همانند صاحبشان، آقای هانت، که مدام از سمت میز خود به طرف پنجره میرفت و دوباره بر میگشت. و با هر قدمی که با کفشهای خود روی پارکتها بر میداشت، صدای غیژ غیژی ساطع میکرد تا به جنگ سکوت مرگبار اتاق برود. او آن قدر در تفکرات خود فرو رفته بود که متوجه من نشد و مرا به شک انداخت که چه کسی به من اجازهٔ ورود داده است. سرفهای کردم. آقای هانت که دقیقا رو به روی پنجره ایستاده بود، لحظاتی به افق خیره شد و سپس انگار که تازه مرا دیده باشد برگشت و گفت: اوه.... آقای فلیپس. کاری داشتی؟
در را بستم و قدمی به جلو برداشتم. جایی که خورشید تازه متولد شده نور کم رنگ و نامنظمی را میتاباند.
نمیخواستم مقدمه چینی کنم و وقت خود و به خصوص مافوقم را بگیرم. فورا خواستهام را مطرح کردم؛ اما با متانت و در کمال احترام: بله قربان. میخواستم دربارهٔ مرگ دوگلاس باهاتون صحبت کنم.
چهره آقای هانت مثل ابرهایی که تا ساعتی پیش یکدیگر را در آغوش کشیده بودند در هم رفت. مخالفت کرد: باشه برای بعد. الان شرایطم مساعد نیست.
سعی کردم خود را نگران نشان بدهم و پرسیدم: چرا قربان؟
پاسخی نیافتم. آقای هانت از پنجره فاصله گرفت. نگاهش به کاغذهای روی زمین افتاد. نیم خیز شد و آنها را روی میز گذاشت. از سکوت به دست آمده که همچنان مورد هجوم صدای کفشهای مافوقم بود، استفاده کردم و قبل از آنکه او بگوید چرا هنوز ایستادی گفتم: من مطمئنم قتل آقای دوگلاس کار همون باندی بوده که ما دنبالش هستیم. همون که یه سرش به فلوید وصل میشده یه سرش به شرودر. فقط همچین آدمایی قدرتش رو دارن که سیاست مدار رو بکشن. لطفا حکم تعلیق من رو لغو کنین، بلکه بتونیم با کمک همدیگه اونا رو دستگیر بکنیم.
romangram.com | @romangram_com