#تعقیب_سایه‌ها_پارت_54

ـ حدس می‌زدم این و بگی. پس می‌خوای قهرمان بازی در بیاری و برات هم مهم نیست این وسط با کی در بیفتی، حتی با قانون و آدمای اداره.

ـ اگه این اسمش قهرمان بازیه، آره. می‌خوام قهرمان بازی در بیارم. در ضمن تو رو هم می‌خوام شریک جرم خودم بکنم.

ـ نه، من دیگه نیستم.

متعجب پرسیدم: نیستی؟ یعنی چی؟

نگاهم را به چشمانش دوختم تا از خطوط و رنگ چشمانش راست و دروغ حرف‌هایش را تشخیص دهم؛ اما این خطوط برایم آشنا نبود. انگار او را نمی‌شناختم و حتی زبانش را هم بلد نبودم. دوباره سوالم را تکرار کردم تا مطمئن شوم درست شنیده‌ام یا نه. درست شنیده بودم و من خواب نمی‌دیدم. باور نمی‌کردم روزی برسد که او پشت مرا خالی کند. بعد از این همه ماجرا و دوندگی و کنار هم بودن، چه‌طور چنین چیزی امکان داشت؟ گرچه من تا آن لحظه هنوز راز مرگ پدرش و سختی‌هایی را که کشیده بود نفهمیده بودم و حتی نمی‌دانستم به چه دلیلی تا این‌جای کار دنبالم آمده بود. واقعا انتظار نداشتم یک آن در چشمانم خیره شود و بگوید من دیگر نیستم؟ بگوید نمی‌خواهم کار غیر قانونی انجام دهم، نمی‌خواهم بیشتر از این توی دردسر بیفتم. رو در روی قانون، آقای هانت و بقیه قرار بگیرم. حتی او هم مثل من گفت می‌ترسد آرزوهایی که برای رسیدن به آن‌ها این همه زحمت کشیده است را به گور ببرد و بمیرد. دلیلی که مرا قانع نمی‌کرد و برعکس می‌ترساند. امکان ندارد کسی که روزی عاشق قتل و هیجان و تعقیب و گریز و پرونده‌های پیچیده بوده است، امروز از مرگ صحبت کند. مگر آن‌که دلیلی داشته باشد و یا آنکه دلیلی برایش تراشیده باشند.

یک هفته بعد از تیر خوردن من، در عصر روز هجدهم آپریل بعد از چند ساعت بارش متناوب وقتی هوا حسابی مطبوع شد و مردم از خانه‌هایشان بیرون آمدند، خبری در روزنامه‌ها چاپ شد که همه را به وحشت انداخت. «سم دوگلاس یکی از اعضای حزب جمهوری‌خواه در مقابل خانه‌اش ترور شد». تمامی روزنامه‌ها با تیتر‌هایی درشت این موضوع را چاپ کرده و ماجرا را با آب و تاب فراوان شرح داده بودند. جزییات را از زبان هر کس می‌شنیدی متفاوت بود و بعضی از روزنامه‌های وابسته به احزاب نیز یکدیگر را متهم می‌کردند. دیگر کسی در شهر نمانده بود که از ماجرا بی‌اطلاع باشد یا دربارهٔ آن صحبت نکند. من نیز این اتفاق را از زبان رالف شنیدم؛ چرا که خودم اصلا از خواندن روزنامه‌ها که فقط ناقل خبرهای ناگوار هستند خوشم نمی‌آمد. آن روز من به دعوت از او به کافه‌ای زیبا در غرب شهر رفته بودم و زیر آلاچیق چوبی بیرون کافه نشسته بودم. هر از گاهی قطرات آبی از سقف به پایین می‌چکید و صدایش لذت خاصی در من ایجاد می‌کرد. هنوز قهوه‌ام را تمام نکرده بودم و از نسیم خنک بهاری که با بو و طراوت باران آمیخته شده بود لذت کافی نبرده بودم که او روزنامهٔ لس آنجلس تایمز را در مقابلم قرار داد و کامم را تلخ کرد. وقتی که از رالف دربارهٔ مقتول پرسیدم، (بر خلاف من که رغبتی به مسائل سیاسی نداشتم) همه چیز را با شور و شوق برایم تعریف کرد. از کودکی و خانواده‌اش، این‌که در آن حزب به چه کاری مشغول بوده است.

اما من جواب سوال خود را می‌دانستم و خیلی اعتنایی به صحبت‌هایش نکردم. مرگ دوگلاس را چه یک جنایت سیاسی فرض کنیم چه نکنیم، نشان از دست‌هایی قدرتمند دارد که پشت همین سیاستمداران شهر پنهان شده است. کسانی که برای رسیدن به اهداف پلیدشان به هیچ کس و هیچ چیز رحم نخواهند کرد. نمونه‌اش را در ماجرای قتل فلوید دیده بودم. مطمئن بودم کشتن دوگلاس نیز کار‌‌ همان گروه است. همان گروهی که من بعد‌ها آن را ارتش اشباح خواندم. چرا که آنان در میان مردم بودند، می‌رفتند، می‌آمدند. نقشه می‌کشیدند و آن را عملی می‌ساختند. در حالی‌که کسی از حضورشان مطلع نبود.

زمان با بی‌اعتنایی دقایقی مرا به حال خود گذاشت. من ساکت و متفکر بودم. حتی به ندرت پلک می‌زدم. تنها خیره به گودال آبی بودئ که بیرون آلاچیق در اثر‌‌ همان قطرات آب تشکیل شده بود. موجودی به نام وجدان گریبانم را چسبیده بود و افکارم را قلقلک می‌داد.

به خاطر حماقت‌هایم مرا سرزنش می‌کرد و انگار ذات مرا با حماقت پیوند داده‌اند. اگر به کابوسی که آن شب در بیمارستان دیده بودم؛ کابوسی که تنها شعله‌های بی‌امانش در خاطرم مانده که خیز بر می‌داشت و از همه جا بالا می‌رفت و در ‌‌نهایت به جان خودم افتاد و مرا این طور مثل انسان‌های ترسو اسیر فکر و خیال کرد اعتنایی نمی‌کردم، شاید این اتفاق هم نمی‌افتاد. بعد از صحبت‌های آن شب با رالف که بی‌شباهت به جر و بحث هم نبود، من تصمیم گرفته بودم به تنهایی سرنخ‌ها را دنبال کنم. حتی قبل از خواب تا چند ساعت برای خود نقشه کشیدم؛ اما آن کابوس مرا ترساند. دوگلاس آدم خوبی بود یا بد مهم نیست؛ اما خون او بر گردن من و کسانی بود که از ترس جان یا از دست دادن منافعشان خود را به خواب زده بودند. به خود و حماقت‌هایم بد و بی‌راه گفتم و نگاهم را از گودال آب برداشتم. چشمم بار دیگر به روزنامه خورد و چهرهٔ دوگلاس که به خاطر چاپ بد روزنامه لکه‌ای روی صورتش افتاده بود. یکی از عکس‌های رسمی‌اش را انتخاب کرده بودند با کرواتی بلند و کتی که او را چهار شانه نشان می‌داد. نتوانستم بیشتر از این نگاهم را به روزنامه معطوف کنم. فنجان قهوه‌ام را نصفه‌‌ رها کردم و برخاستم. می‌خواستم به اداره برم و از آقای هانت کسب تکلیف کنم. امید داشتم با مرگ دوگلاس در تصمیمش تغییر ایجاد شود و حکم تعلیق ما را لغو نماید. امیدی که نمی‌دانستم باید به آن دل ببندم یا خیر. از وقتی با صدور آن حکم دست و پای مرا بست، تصویری که از او در روز اول به عنوان یک آدم مهربان و دلسوز در ذهنم ساخته بودم ویران شد. آدام هانت دیگر نزد من احترامی جز، احترام نظامی نداشت. او عوض شده بود. همانند رالف که دیگر نمی‌خواست در دستگیری ارتش اشباح کمکم کند. و همانند من که یک روز شعار می‌دادم و دم از عدالت می‌زدم، می‌خواستم هر طور که شده دست آن جنایتکاران را رو نمایم حتی تنهایی؛ اما بعد مثل موشی که صیاد دیده باشد، خود را درون سوراخی پنهان کردم.

وقتی به اداره رسیدم، از‌‌ همان ابتدا فهمیدم که در آشفتگی و افکار پریشان تنها نیستم و با بقیه کارکنان وجه مشترک دارم. هر چند آن ادارهٔ بزرگ با راهرو‌ها و اتاق‌های تو در تویش خلوت بود، همهمه از دور دست‌ها به گوش می‌رسید. چه افسرانی که خود را زیر خروار‌ها کاغذ و پرونده پنهان کرده بودند و چه کارآگاهانی از دید رالف کت شلواری‌های خودخواه و مغرور. آقای جونز مامور وظیفه‌شناسی که پناهگاهش در این کندوی آلوده به فساد و جنایت، اتاقک کوچکی مقابل درب ورودی بود و من بیشتر از سایر افراد اداره با او صمیمی شده بودم، وقتی مرا دید به سمتم آمد. با فلاکسی به دست و ابروهای پرپشت و در هم رفته. ظاهرا می‌خواست آب جوشی برای خود تهیه کند و علاقهٔ زیادی هم به قهوه داشت؛ زیرا هر بار که با یکدیگر ملاقات می‌کردیم، با حرص و ولع لیوان بزرگش را سر می‌کشید. وقتی‌‌ همان روز‌های اول اسرار زندگیمان را فاش کردیم (هر چند من از گذشته‌ام چیزی نگفتم) و دانستم آدم قابل اعتماد و درستکاری است. برایم تعریف کرد که به خاطر بدهی چند ده هزار دلاری برادرش است که با وجود کهولت سن و بیماری‌های رنگارنگ در این دخمهٔ تاریک و نمور دوام آورده است. می‌گفت برادرش به خاطر یک قمار احمقانه و به دنبال آن قرض گرفتن‌های احمقانه‌تر از اوباشی خونخواه، نه تنها در دفتر سرنوشت خود خطی سیاه کشید و زندگی زن بی‌گناهش را تباه کرد، بلکه صورت خود را نیز از بین برد. و آقای جونز نیز به جرم داشتن برادری احمق و لج باز برای نجات جان او مامور بود در این اتاقک بپوسد تا بدهی‌هایش تسویه شود. راز قهوه خوردن‌های مداوم او نیز همین بود. می‌گفت این قهوه تنها چیزی است که موجب می‌شود درد و رنج‌های برادرش که اینک گریبان خودش را نیز گرفته است فراموش کند.


romangram.com | @romangram_com