#تعقیب_سایهها_پارت_53
ـ چه اهمیتی داره راز من چی باشه وقتی از کسی کاری بر نیاد؟
ـ تو از کجا میدونی کسی نمیتونه کمکت کنه؟ شاید من بتونم.
ـ نه نمیتونی. هیچ کس نمیتونه من رو آروم کنه. حتی شک دارم بعد از مرگ هم به آرامش برسم.
دوباره درد جای گلوله که هنوز نفهمیده بودم از کجا نشات میگیرد و این طور تمام بدنم را میسوزاند، شدت گرفت. وقتی این درد خس خسی در گلویم ایجاد کرد، ترجیح دادم کمتر حرف بزنم. قرار نبود با دست خودم، خودم را از پا در بیارم. رالف هم این مورد را به من گوشزد کرد و گفت حتی به چیزی فکر نکنم تا ذهنم استراحت کند؛ اما او حرفهایی میزد که نمیشد ساکت بمانم. نصیحتهای تکراری که از دکتر و معدود دوستان و همسایههایم شنیده بودم و اگر قصد عمل کردن به آن را داشتم، اکنون در چنین وضعیتی نبودم. اینکه نباید به گذشته فکر کنم، من آدم عاقلی هستم، مشکلات روحی مهمتر از بیماریهای جسمی هستند و چیزهایی از این قببل که زیاد اعتنایی به آن نکردم؛ اما میفهمیدم که با این حرفها میخواهد از زیر زبان من حرف بکشد. گرچه من هم به هر ترفندی بود او را میپیچاندم و از پاسخ به سوالهایش طفره میرفتم تا رازم همچنان سر به مهر باقی بماند.
مدتی بعد که فرصت مناسبی پیش آمد پرسیدم: این مدتی که بیهوش بودم چه خبر؟
ـ از چی؟ جیل و مکس که هیچ ردی ازشون نیست؟ گلولهای که اگه یه کم اون ورتر خورده بود معلوم نبود مرده بودی یا زنده؟ یا حکم تعلیقی که برامون بریدن؟ هانت گفته تا زمانی که اسلحههامون پیدا نشه نمیتونیم سر کار برگردیم.
این حرف به حدی برایم تلخ بود که بیاعتنا به سوزش و خس خس و دردهایم حرکتی غیر عادی انجام دادم. ملافه را کنار زدم و به گمان اینکه رالف هم در تصمیمم با من هم عقیده باشد از جایم بلند شدم.
گفتم: میخوام برم پیش هانت. میخوام ازش بخوام محض رضای خدا دست از این قانونهای مسخره برداره. بذاره با خیال راحت کارم رو بکنم.
ـ کارت رو بکنی؟
ـ آره. تو که توقع نداری همین جور دست روی دست بذارم تا یه روزی، یه جایی اسلحه پیدا بشه؟
romangram.com | @romangram_com