#تعقیب_سایه‌ها_پارت_52

ـ مرگ اون فقط یه حادثه بود.

ـ آره. حادثه‌ای که باعث شد من همهٔ زندگیم رو از دست بدم.

ـ نه. منم این وسط یه چیزایی از دست دادم، تو رو. تو دوست من بودی. کسی که می‌تونستم تو اون شرایط سخت بهش تکیه کنم. کسی که حتی حاضر بودم جونم رو به خاطرش بدم.

ـ می‌خواستی جونت رو بدی نه؟ پس الان وقتشه.

فریاد زدم، گرچه شک داشتم این فریاد مرا از آتش خشمی که در جان او افتاده بود؛ ولی مرا می‌سوزاند، نجات دهد. در میان پوست‌های جدا شده و گوشت‌های به استخوان رسیدهٔ صورتش که طاقت خیره شدن نداشتم، تنها با دیدن چشمان قرمز و بیش از حد درشت او کافی بود که بفهمم او چه‌قدر تشنهٔ انتقام است. که بفهمم نیرویی که به چاقو وارد می‌کند هر لحظه بیشتر می‌شود و من به زودی تسلیم خواهم شد؛ اما من کار‌های نیمه تمام زیادی داشتم و باید هر طور که شده جلویش را می‌گرفتم.

ـ چی‌کار می‌کنی الکساندر؟ حماقت نکن، تو قاتل نیستی.

ـ امیلی قربانی حماقت‌ها و بچه بازی‌های تو شد. چه اشکالی داره یه بارم من حماقت کنم؟

گوشهٔ لب‌های الکساندر به طرفی کشیده شد. از شدت سوختگی قابل تشخیص نبودند؛ ولی حدس زدم که به من نیشخند می‌زند. این خنده بیشتر از چاقویی که زیر گلویم بود مرا عذاب می‌داد. یاد گذشته افتادم و روزهایی که به جای این چهرهٔ کریه، صورتی زیبا و قلبی مهربان می‌دیدم. مردی که در روز‌های عذاب آور جنگ کنارم بود. قصه‌ها و درد‌هایم را شنیده بود و تسکینم می‌داد. این دوستی یک طرفه نبود. من هم همیشه سعی کردم حامی او باشم. تا جایی که به خاطر یک اتفاق ناخواسته و اشتباهی که تنها خودم نامش را اشتباه می‌گذاشتم و بقیه آن را پیشامد می‌گفتند، همه چیز تغییر کرد. حال الکساندر رو به روی من ایستاده بود و می‌خواست گذشته را تلافی کند. رگ‌های گردن یا قلبم را با چاقویش بشکافد و با خون خودم روی پیشانی‌ام حک کند تا هر بار تصویرم را در آینه می‌بینم، این روز را به خاطر بی‌آورم. من مستحق مجازات بودم. هر نوع شکنجه‌ای؛ اما نه در شرایطی که هنوز نفهمیده بودم جز فلوید چند نفر دیگر در اداره ما نقاب بر چهره دارند و جاسوسی می‌کنند. نه در شرایطی که راز مرگ فلوید و آدم‌های پشت پرده‌اش برایم سر به مهر باقی مانده بود. به گور بردن این آرزو‌ها از هر درد و عذابی بد‌تر بود و من قادر به تحملش نبودم. به علاوه ندایی در گوشم خوانده می‌شد که من در قبال این پرونده‌ها و اتفاقات مسئولم تا زمانی که گره‌ای از آن‌ها باز نکرده‌ام، نباید تسلیم شوم. پس باید باشم و زنده بمانم.

چاقو را محکم‌تر از قبل نگه داشتم و از دست دیگرم نیز کمک گرفتم. رگ‌های دستم بیرون زده بودند و لرزشش را احساس می‌کردم. تا جایی که گمان کردم دیگر توانم نمی‌رسد و در آن لحظه بود که دوباره فریاد زدم و در خواست کمک کردم. وقتی صدای رالف در گوشم پیچید، همه چیز به سرعت از بین رفت. ناامیدی، ترس از دست رفتن آرزو‌ها، چهرهٔ وحشتناک الکساندر که به من نیشخند می‌زد، تصویر خاطرات گذشته که مدام در مقابل چشمانم ظاهر می‌شد. کسی که فکر می‌کردم قصد جانم را کرده الکساندر نبود. دکتری بود رنگ پریده و ترسان که به من خیره شده بود و به محض آن‌که دستانش را‌‌ رها کردم، بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد. چه اتفاقی برایم افتاده بود. چرا دچار توهم شده بودم. برای دومین بار بعد از این همه مدت؟ علتش را نمی‌دانستم. درگیری ذهنی، فکر و خیال دستگیری آن آدم‌های جنایتکار یا عذاب وجدان به خاطر اتفاقاتی که اخیرا افتاده بود و من نتوانسته بودم مانعش شوم. حتی احتمال داشت هذیان گویی‌ها و توهم‌های من فریاد ندایی باشد که مرا در اتفاقات گذشته مقصر می‌دانست. در حالی‌که عقل هر کسی حکم می‌داد که من واقعا در این اتفاق مقصر نبودم.

ـ تو چت شده کل؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ چرا نمیگی علت این کابوس‌هات چیه؟ راز تو چیه که حاضری این همه عذاب بکشی؛ ولی یه کلمه حرف نزنی؟


romangram.com | @romangram_com