#تعقیب_سایه‌ها_پارت_51

ـ نه من متاسفم. برای خودم. فکر می‌کردم تو من رو دوست داری؛ اما انگار اون طلا‌ها بیشتر برات اهمیت داره.

ـ یعنی چی؟ این حرفا چیه می‌زنی؟ زده به سرت؟ من هر کاری کردم به خاطر تو بود. به خاطر این‌که از دست اون مرتیکه هــ ـو*س باز خلاص بشی.

گالتا آرام عقب عقب رفت و در حالی‌که سرش را تکان می‌داد چند بار زیر لب گفت شک دارم.

ـ ببین ما یه کاری کردیم، یه گندی زدیم که درست یا غلط باید تا تهش بریم. راه برگشتی نمونده. همهٔ پل‌های پشت سرمون خراب شده.

مکس که سرگرم حرف زدن با آن دختر بود، فکری به ذهنم رسید. بهترین فرصت بود تا به پا‌هایم قدرت بدهم، به سمت او بدوم، با یک دست اسلحه‌اش را بچسبم و در حالی‌که با دست دیگرم گلویش را فشار می‌دهم او را به عقب بکوبانم. تا این‌جای نقشه‌ام خوب پیش رفت؛ اما وقتی رالف گفت مراقب اسلحهٔ دومش باش، ناگهان پرده‌ای مقابل چشمانم قرار گرفت و همه جا تاریک شد. بلافاصله درد مثل خونی در تمام بدنم تزریق شد. پا‌هایم سست شدند و دست‌هایم خشک و بی‌جان. نفهمیدم معده‌ام تیر می‌کشید یا کتفم یا قلبی که به سرعت می‌تپید و هنگامی که صدایش مثل تبلی در گوشم می‌پیچید. یک لحظه آرام می‌شد و دوباره از نو شروع به تپیدن می‌کرد. این تنها صدایی نبود که می‌شنیدم. امواج مختلفی در گوشم راه پیدا کرده بودند که هیچ کدام برایم مفهومی نداشتند. نه به صدای ورق خوردن آلبوم خاطراتم شباهت داشت و نه به صدای حرکت قلمی که آینده را در دفترم می‌نوشت. درونم می‌سوخت و درد هر لحظه بیشتر می‌شد؛ اما زمانی که به گلویم رسید و راه نفس کشیدن را بر من بست، آخرین تصاویر در ذهنم نقش بست. روی زمین، کنار رالف و چهرهٔ نگرانی که جز خیره شدن کاری از دستش ساخته نیست.

گیج شوهر خواهر کالو و مکس شاگرد جواهر فروشی هارتفیلد بود. وقتی گالتا به خاطر سوء رفتار رئیسش، پیش او که رابطهٔ دوستی و عاطفی با یکدیگر داشتند رفت و دفتر دلش را برای او باز کرد، آن‌ها تصمیم گرفتند ضمن برداشتن اسلحهٔ کالو از گاوصندوق مغازه و کشتن گیج، صحنه را به گونه‌ای بازسازی کنند که قاتل خود کالو به نظر برسد و در ‌‌نهایت بعد از دستگیری او مقداری از طلا‌ها را بدزدند و متواری شوند. این رازی که بعد‌ها بر من فاش شد. علت رفتار‌های عجیب کالو را هم فهمیدم. این‌که به جای گریختن و اثبات برای بی‌گناهی خود، تنها به گوشه‌ای خیره می‌شد. او نگران بود خواهرش با وجود بیماری قلبی چه‌طور با قضیهٔ مرگ همسرش کنار خواهد آمد.

نمی‌دانم چند ساعت از آن واقعه گذشته بود که دوباره چشمانم را گشودم. گرچه نور شدیدی مردمک چشمانم را قلقلک می‌داد و نمی‌گذاشت آن‌ها را باز نگه دارم، سعی کردم با پلک زدن‌های مداوم با این شرایط کنار بیایم. برخلاف چشم‌هایم، گوش‌هایم خوب می‌شنیدند و می‌توانستم صدای پاهای کسی را که به من نزدیک می‌شد تشخیص دهم. دستانم را به تخت تکیه دادم و سرم را کمی بالا آوردم. دیگر همه چیز را فراموش کرده بودم و همه چیز برای بی‌اهمیت شده بود. حتی درد زخمی که با هر نفس احساسش می‌کردم. در آن لحظه فقط می‌خواستم مطمئن شوم او خودش است؟‌‌ همان فرشتهٔ عذابی که زیر این چراغ‌های کور کننده میان دیوار‌هایی که تنگی‌اش حتی قلبم را می‌فشرد و هنوز هم نفهمیده بودم کجا هستم. قصد شکنجه کردن مرا دارد؟ فقط مطمئن شوم من مرده‌ام یا او زنده شده است و اصلا مرز تشخیص کجاست؟ حقیقت را زمانی دریافتم که بازتاب نور از چاقوی در دست او روی صورتم افتاد و من تصویر حماقت‌هایم را روی بدنهٔ سرد چاقو دیدم. یعنی بعد از این همه مدت فرار کردن روز رو در رو شدن با اشتباهاتم فرا رسیده بودم؟ قلبم بلاتکلیف شده بود و نمی‌دانست از ترس مواجه شدن با گذشته‌ام به تپش بیفتد یا چهرهٔ وحشتناکی که به من زل زده بود و یا حتی به خاطر ترس از مردن!

ـ این‌جا آخر خطه کل. دیگه وقتشه تاوان اشتباهاتت رو پس بدی.

چاقو را محکم چسبیدم تا اجازه ندهم پایین‌تر بیاید. دستانم توان کافی نداشت. سراسیمه پرسیدم: کدوم اشتباه؟

ـمرگ امیلی، بلایی که سر من اومد.


romangram.com | @romangram_com