#تعقیب_سایه‌ها_پارت_50

ـ می‌خوای چی‌کار کنی مکس؟ قرار ما این نبود. تو داری وضع رو بد‌تر می‌کنی.

ـ کدوم قرار؟ ما فکر می‌کردیم پلیس این قدر زود به همه چیز مشکوک بشه؟ می‌دونستیم قراره بیان این‌جا؟ همه چیز عوض شده جیل. پس نقشه هم عوض میشه. دستبند‌هاشون رو بردار.

گالتا که دیگر کاملا به او نزدیک شده بود، دست خود را روی بازویش گذاشت و آرام نوازش کرد. او هنوز صدایش می‌لرزید؛ در حالی‌که نفس‌های ما ریتم منظمی به خود گرفته بود.

_ نگاه کن مکس. ما توی باتلاقی افتادیم که هر چی بیشتر دست و پا بزنیم بیشتر فرو بریم. بیا بازی رو تمومش کنیم و تسلیم شیم. من نمی‌خوام کس دیگه‌ای بمیره.

ـ تسلیم شیم؟ اون هم الان که فقط چند قدم تا موفقیتمون مونده؟ ما می‌تونیم با اون طلا‌ها از شهر خارج بشیم. یا حتی کشور. بعدش دوباره زندگی رو شروع می‌کنیم. در کنار هم. دستبند‌ها رو بده جیل. زود باش.

ـ نه، من دیگه نیستم. من این کار رو نمی‌کنم.

مکس به سرعت چرخید. اسلحه را مقابل صورت او گرفت، چند سانت مانده به پیشانی‌اش و فریادی زد که پره‌های گوش ما هم که با او فاصله داشتیم به لرزه در آمد. گالتا گوش‌هایش را چسبید و بعد که دوباره همه جا ساکت شد، صورت خود را با دست‌هایش پوشاند. شانه‌هایش را می‌دیدم که چه‌طور بالا و پایین می‌رفتند.

مکس که تازه متوجه اشتباهش شده بود، اسلحه را پایین آورد و تا چند لحظه به او خیره شد. او را با گریه‌هایش تنها گذاشته بود؛ زیرا نمی‌دانست چه بگوید و چه‌طور جبران کند. کلمات برایش بیگانه شده بودند؛ گویی که اصلا این زبان را بلد نباشد.

ـ متاسفم جیل. نمی‌خواستم سرت داد بزنم... من...

گونه‌های آن دختر خیس شده بودند و چشمانش به سرعت می‌باریدند. از بغضی که یک‌باره در گلویش ایجاد شده بود، حسرت لبخند‌ها و نوازش‌ها، رویاهای دونفره و دلبستگی به کسی که هیچ‌شناختی ازش نداشت. دلم به حالش می‌سوخت. هر چند که به من دروغ گفته بود و حتی اگر هم در کشتن کالو مقصر باشد، باز هم برایش احساس ترحم می‌کردم.


romangram.com | @romangram_com