#تعقیب_سایه‌ها_پارت_49

ـ متاسفانه! شما می‌دونی کجا ممکنه رفته باشه؟

ـ نه. من فقط ازش یه گردنبند خریده بودم که ماهی یه بار قسط‌هاش رو می‌دادم. نه خودش رو درست می‌شناسم، نه خانواده‌اش رو.

ـ میشه دقیقا بگید چه‌جوری با آقای کالو آشنا شدین؟

ـ خود آقای گیج معرفی کرده بود. فکر کنم با هم نسبتی داشتن. دقیق نمی‌دونم.

یک لحظه فکری به ذهنم رسید. نقشه‌ای غیر معمول؛ اما موثر که می‌توانست حسابی او را تحت فشار قرار دهد. برخاستم تا فریاد بزنم و بگویم این دروغ‌ها را تمام کن. من می‌دانم گیج را تو کشته‌ای خانم گالتا؛ بنابراین من تو را به جرم قتل درجهٔ یک بازداشت می‌کنم؛ اما نقشه‌ام با دیدن صحنه‌ای به سرعت بر باد رفت. همه چیز را به یک باره فراموش کردم. فلوید، شرودر، مرگ گیج و حتی مقصر بودن یا نبودن گالتا را. گمان کردم دارم کابوس می‌بینم؛ اما عرق‌هایی که از پیشانی رالف به پایین سر می‌خوردند تنها تفاوتی بود که مرز کابوس و واقعیت را نشان می‌داد؛ زیرا تاکنون او را در چنین وضع آشفته‌ای که گردن کوچک و نحیفش میان بازوهای مردی در حال خورد شدن باشد و او با چشمانش به التماس من بیفتد تا راهی برای نجات جانش پیدا کنم، ندیده بودم. نفس‌های او بوی ترس می‌داد و لحظه‌شماری برای دیدار با فرشته‌ای که قصد جان او را کرده است. همه شوکه شده بودیم و گالتا حتی بیشتر از ما؛ زیرا جلو رفته بود و خطاب به دوستش مکس می‌خواست او را آرام کند؛ ولی موفق نشد. نمی‌دانستم اسلحه‌ام را بیرون بکشم یا نه و اگر بیرون بکشم، اتفاق بدتری نخواهد افتاد؟ در حالی‌که اصلا حواسم نبود این کار را لحظاتی پیش انجام داده‌ام. دیگر چه کاری از دستم بر می‌آمد، جز آن‌که زل بزنم و‌‌ همان جملات معمول را تکرار کنم؟

ـ اسلحه‌ات رو بنداز مکس. من می‌دونم شما‌ها گیج رو کشتین. بیشتر از این خودت رو تو دردسر ننداز.

ـ گور بابای گیج و کالو و همتون. اگه می‌خوای همکارت زنده بمونه، این تویی که باید اسلحه‌ات رو بندازی. شوخی نمی‌کنم. باور کن اگه تسلیم نشی می‌کشمش.

ـ بزن... بزنش کل. منتظر چی هستی؟

صدای رالف که بیشتر به ناله شباهت داشت، در گوشم پیچیده بود؛ اما این گفتنش آسان بود. از دست من بر نمی‌آمد. من که از تمام صفحات زندگیم دو نسخه کپی شده بود و گذشته مدام برایم تکرار می‌شد. یعنی باید این ریسک را می‌کردم و با تصمیمی اشتباه جان همکارم را به خطر می‌انداختم؟ مثل گذشته‌ام؟ یعنی راه دیگری وجود نداشت؟ نه، نباید بلایی سر رالف می‌آمد. اگرچه من آدم ترسویی بودم و اگرچه هر روز از اشتباهاتم فرار می‌کردم در حالی‌که آن‌ها را پذیرفته بودم، نباید اشتباهاتم را تکرار می‌کردم. اسلحه را زمین انداختم و طبق گفتهٔ خود مکس، با پا به طرفش فرستادم. او هم بلافاصله رالف را به طرفم هل داد و اسلحه را برداشت.

مکس رو به گالتا گفت: جیل، دستبندهاشون رو بگیر.


romangram.com | @romangram_com