#تعقیب_سایه‌ها_پارت_46

ـ آره حق با توئه. الان هر دو گرسنه‌ایم. این‌جا هم خیلی شلوغه. بذار بعد از ناهار که کمی هم خلوت شد باهاش صحبت کن.

بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. سادگی و پاکی او یکی دیگر از آن چیزهایی بود که من در گذشته به عنوان سمبل افتخاری بر دوش می‌کشیدم؛ اما در جنگ از دستش دادم. نمی‌دانستم این گوهر در ذات رالف وجود دارد که اکنون فاش شده یا از اثرات عشق است. لحظه‌ای به حال او غبطه خوردم و زیر لب آرزو کردم کاش جای او بودم. گرچه هنوز اسرار زندگی‌اش را به من نگفته بود و نمی‌دانستم سرگذشت او همانند من با سختی، عذاب وجدان و دغدغهٔ فرار از اشتباهات گذشته همراه بوده است یا نه؛ باز هم آرزویم این بود کاش مثل او زندگی می‌کردم؛ اما یک‌بار ضربان قلبم مانند تیک تیک ثانیه‌های او در آن رستوران، ریتم آهنگی آرامش بخش به خود می‌گرفت.

ـ منظورم تو این شرایطه. من الان ذهنم درگیر ماجرای فلوید و شرودره، پیدا کردن اون آدما، درگیر ماجرای همین کالو. حتی اگر هم ذهنم درگیر نبود، تو باید خودت این کار رو بکنی. می‌ترسی باهاش حرف بزنی؟ باید به ترست غلبه بکنی. این اولین قدم برای رسیدن به اونه، البته اگه واقعا دوستش داشته باشی و بخوای بهش برسی.

با وجود این نصیحت‌ها در برابر نگاه‌های همکارم که برای اولین بار به من رو می‌انداخت، تسلیم شدم. قرار گذاشتیم روزی دیگری که هر دویمان حال مساعدی داشتیم در‌‌ همان جا با کلوریا ملاقات کنیم و پیشنهاد ازدواج رالف را به او بدهیم. رالف وقتی این حرف را شنید، خیالش راحت شد و به محض آوردن غذایمان، مشغول خوردن شد. غذا خوردن ما ساعتی طول کشید؛ یعنی در حقیقت این پیشنهاد من بود که زیاد عجله نکنیم. نمی‌دانم منتظر چه بودم. این‌که آقای هانت به پاداش تلاش‌ها و زحماتم تماس بگیرد و بگوید کالو قاتل است، او در اتاق بازجویی به همه چیز اعتراف کرد. چه‌قدر خوب برایمان نقش بازی می‌کرد. یا بگوید اثر انگشتی که روی اسلحه پیدا شده است با اثر انگشت مقتول تطابق ندارد. یا حتی این تماس را آقای جونز بگیرد. او که بعدا فهمیدم مثل من، رالف و خیلی‌های دیگر شیفت کاری‌اش تا ظهر بوده است و هنوز نفهمیدم چرا با این وجود از او خواستم بعد از پایان بازجویی به من گزارش دهد و اصلا او قرار است چه چیزی را گزارش دهد؟

نمی‌دانستم منتظر چه چیزی بودم. معجزه‌ای که مثل باد بیاید و بوزد و مرا از سردرگمی نجات دهد؟ یا طوفانی شود و من را که به جسمی سفت و چوبی چسبیده بودم جدا کند؟

رالف از من پرسید چرا این‌جا نشسته‌ایم. سوالی که چندین بار تکرار کرده بود و من جوابی برایش نداشتم. وقتی که او حسابی کلافه شد و من گمان کردم فکرش می‌خواهد به سمت کلوریا و رویا‌پردازی لحظه لحظهٔ با او بودن منحرف شود، موضوع کالو را وسط کشیدم تا خودم برای ابهاماتی که در سرم بود راه حلی پیدا کند.

ـ چه لزومی داره؟ ما که قاتل رو دستگیر کردیم. نکنه فکر می‌کنی کالو قاتل نیست؟

ـ شاید باشه، شاید هم نه. نمی‌دونم. به خاطر همینه که میگم بیا یه بار دیگه همه چیز رو کنار هم بذاریم. اگه کالو قاتل باشه و ما به کسی دیگه‌ای هم مظنون بشیم، نهایتا با یه معذرت‌خواهی همه چیز حل میشه؛ ولی اگه قاتل نباشه و قصاص بشه، می‌تونی خودت رو ببخشی؟ من که نمی‌تونم.

ـ منم، فکر نکنم.

ـ پس گوش کن. خانم گالتا دربارهٔ ماجرای قتل به من دروغ گفت و اصلا منکر شد که پای جواهر فروشی هم در میون باشه. چرا؟ چه دلیلی داشته؟


romangram.com | @romangram_com